«شرکتهای مارول و دیزنی هم مقصر هستند. در حالی که متخصصان بر سر دلایل سوگیری و تعصب در عصر مدرن با یکدیگر بحث میکنند، یک عاملی که اکثرا از مباحث قِسِر در میرود «فرهنگ» است. اما واقعیت این است که حتی محبوبترین فرنشایزها که با برچسب «صرفا سرگرمی» معرفی میشوند هم به ما میگویند که چگونه رأی بدهیم.»
این نوشته بخشی از کتاب «آسمان فرومیافتد: چطور خونآشامان، زامبیها، آدمماشینیها و ابرقهرمانان، برای افراطگرایی عظمت را دوباره به آمریکا بازگرداندند» نوشته پیتر بسکند است.
روزی روزگاری در یک کهکشان دور، سیارهای بود به نام زمین و در آن سیاره کشوری بود به نام آمریکا. در این کشور نسل رو به انقراضی از مردم زندگی میکردند به نام میانهروها. این میانهروها که تکثرگرا هم نامیده میشوند به یک چادر بزرگ اعتقاد داشتند که مردم از رنگها و قومیتها و مذاهب مختلف در آن زندگی میکنند. جامعهی آنان یک جامعهی باز بود، یک دیگ ذوب که در آن تفاوتها در یکدیگر ادغام میشد و یک سوپ یکدست ایجاد میکرد. اما در این میان، دو قبیلهی متفاوت هم وجود داشت، یکی در انتهای راستِ طیف و دیگری در انتهای چپ طیف. آنان با هرچیزی که گروهِ دیگر ارزش میدانست، میجنگیدند. تکثرگراها به آنها عنوان افراطی[۱] میدادند، آنها را تقبیح میکردند و بهرغم اصول خودشان، آن دو گروه را از (به قول تاریخدان معروف، آرتور شلسینگر جونیر[۲]) کانون حیاتی[۳] بیرون میدانستند.
واژهی «افراطی» بار معناییِ تند و همراه با هیجان پیدا کرده، واژهای برای معرفی هرآنچه متفاوت و پیشرو است
بر کسی پوشیده نیست که دورهی همراهی دو جناح که (با مواردی از فراز و نشیب مثل ویتنام، واترگیت و ریگان) از جنگ جهانی دوم تا اوباما ادامه یافت، دیگر به تاریخ پیوسته است. این روزها، راستهای افراطی و چپهای نهچندان افراطی دارند از هم انتقام میگیرند. یادداشتنویس نیویورک تایمز، پاول کراگمن آن را تضاد دوقطبیِ نامتقارن[۴] نامیده است. آنگونه که رییس مجلس نمایندگان (پال رایان) در سال ۲۰۰۹ با خوشحالی گفت: «گویی ما در یک رمان از آین رند[۵] زندگی میکنیم».
الان دیگر مشخص است که «افراطگرایی» مدتها پیش از به قدرت رسیدن دونالد ترامپ در حال ایجاد تغییرات بنیادی بوده است. واژهی افراطی نوعی بار معنایی تند و تیز همراه با جسارت و هیجان پیدا کرده است، یک واژهی دمدستی و مناسب برای معرفی هرآنچه نو، متفاوت و پیشرو است. اگر یک نمونهگیری تصادفی انجام بدهید به عبارتهایی مثل موارد زیر میرسید: «مبارزهی افراطی»، «داروهای افراطی» و «اجرای افراطی»[۶]. افراد افراطی به عنوان افرادی در نظر گرفته میشوند که قواعد را بر هم میزنند و متفاوت فکر میکنند و بههمین دلایل مورد ستایش قرار میگیرند. افراطی بودن به جای اینکه یک برچسب منفی باشد، به یک نشان افتخار تبدیل شده است. نگاه کنید ترامپ چطور برای معرفی و بررسی دقیق سوابق مهاجرانی که از «کشورهای ترروریست» میآیند از این واژه استفاده میکند. او اینکار را بررسی افراطی[۷] مینامد و فریاد میزند: «من کار افراطی میخواهم».
زمانی وجود یک ترامپ در کاخ سفید به این معنا بود که افراطگرایی خنثی شده و به همکاری گرفته شده است، مانند وقتی که فردی در گروه رقیب است و عضو گروه ما میشود. اما حالا افراطگرایی چگونگی روابط و تعاملات را دیکته میکند. آنچه «اصلی» بود به «حاشیه» رانده شده و آنچه رذیلت بود به فضیلت تبدیل شده است.
چطور از آنجا به اینجا و از سازگاری به عناد رسیدیم؟ متخصصان و محققان در مورد دلایل این مسئله بحث میکنند و به مسائل مختلفی از قبیل نابرابری ثروت، صدور فرصتهای شغلی به خارج از کشور، اقتصاد دیجیتالِ جدید و تغییر ویژگیهای جمعیتی اشاره میکنند. اما یک عنصر که معمولا نادیده گرفته میشود فرهنگ است.
دستکم از زمان مارکس، در زمینهی تغییر اجتماعی، فرهنگ بهطور غیرمنصفانهای به عنوان فاکتور دوم یا سوم دیده شده یا اصلا در نظر گرفته نشده است. مارکسیستهای تصادفی و مدیران استودیوهای فیلمسازی و شبکههای تلویزیونی هم همین مسیر را پیش گرفتهاند. آنان که نگران هستند مورد حملهی جناحها قرار گیرند، همواره اصرار میکنند که سینما و تلویزیون صرفا برای «سرگرمی» است. سموئل گلدوین (تهیهکنندهی فیلم در قرن بیستم) در یکی از سخنان معروفش گفته است: «اگر پیامی دارید به وسترن یونیون[۸] مراجعه کنید». همین دو سال پیش، رئیس دیزنی، باب ایگر در واکنش به تحریم فیلم «روگ وان: داستانی از جنگ ستارگان» از سوی جناح راست، همان مفهوم حرف گلدوین را اینگونه بیان کرد: «این، فیلمی نیست که به هیچ عنوان سیاسی باشد». البته او خودش بهتر میداند. فیلم و تلویزیون همواره مملو از پیام بودهاند، گاهی خودآگاه و گاهی ناخودآگاه. ادگار رایت نویسندهی همکار و کارگردان کارهای هجوِ قوی مانند «شان میمیرد»[۹] و «پایان جهان»[۱۰] فیلمهای خود را به اسب تروجان تشبیه میکند و میگوید: «من مفاهیم دیگر را در قالب یک زامبی یا یک فیلم علمیتخیلی، بهطور قاچاقی به داخل میفرستم».
بتمن برای خودش این معیار اخلاقی را تعیین میکند که نباید آدمهای بد را بکشد. اما وقتی دیگران برایش آدم میکشند، جلوی آنان را نمیگیرد
فرهنگ هم مرغ است و هم تخم مرغ و میتواند تغییر اجتماعی – که ریشهاش میتواند در جای دیگری باشد – را ترغیب کند و گسترش دهد، یا برعکس آن را منع کند. فیلم کاندیدای منچوری مداخلهی روسیه در سیاست داخلی ما را ۵۴ سال پیش از آن که رخ دهد به شکلی نمایشی بهتصویر کشید و این البته فقط یک مثال است. حتی برخی مطالعات شناختی اثر مبالغهآمیز داستانها بر باور را تأیید میکنند. برخلاف آنچه سیاستمداران دربارهاش سخن میگویند، داستانها با دل مردم سروکار دارند و ذهن آنان را درگیر میکنند.
ما در دورانی زندگی میکنیم که قطبیشدن دیدگاه رأیدهندگان به خاطر آنچه الی پاریسر «حباب فیلتر»[۱۱] مینامد به اوج رسیده است. اصطلاح حباب فیلتر به شخصیسازی مطالب توسط گوگل اشاره دارد که تنها اطلاعاتی را به هر کاربر نشان میدهد که با دیدگاههای او موافق باشد. و امروز انبوهی از ارائهدهندگان جدید سرگرمی (مانند تلویزیون کابلی، خدمات نمایش ویدیو، قطبهای دیجیتال مانند فیسبوک و یوتیوب) و همچنین دستگاههایی که آنها را نشان میدهند، یکدست بودن استودیوهای فیلمسازی و تلویزیونها را در زمینهی ارائهی سرگرمی برهم زدهاند. جاس ودن، کارگردان انتقامجویان این مسئله را اینگونه بیان میکند: «آیا مسائل دارند سادهگرایانهتر میشوند و در نتیجه بیشتر به شکل راست یا چپ درمیآیند؟ بله!».
برخلاف آنچه سیاستمداران دربارهاش سخن میگویند، داستانها با دل مردم سروکار دارند و ذهن آنان را درگیر میکنند
سرگرمی میانهرو به هیچ وجه از بین نرفته است. شبکههای پخش تلویزیونی در تلاش برای اینکه ما را قانع کنند مؤسسات عمومی هنوز میتوانند کار کنند، کارهای قدیمی مانند «مگنوم پی.آی»، «مورفی براون» و «مکگیوِر» و موارد زیاد دیگری از این دست را دوباره پخش میکنند. دیوید چِیس پیش از آن که سریال «سوپرانوها» را در اچبیاو بسازد، سالها سخت در تلویزیون کار کرد. او توضیح میدهد: «یکی از مسائلی که به نظر من در مورد سریالهای تلویزیونی مشکلساز است این است که مرتب به نهادها میپردازند و سخت در تلاشاند که ثابت کنند دادگاه، مدارس، ادارهی پلیس، کاخ سفید و افرادی که قدرت را در دست دارند ناکارآمد نیستند، بلکه متعهد هستنند و در واقع برای مسائل ما پشیزی ارزش را قائلاند».
«بازی تاج و تخت»، به غیر از اژدهایان، گرگنماها، و زنان و مردان جادوگرش، سریالی است در مورد آمریکای امروز!
هیچ نهاد جریان اصلی، چادر بزرگ و دیگ ذوبی در سریال «بازی تاج و تخت» (سریالی که احتمالا اثرگذارترین سریال میانهرو در تلویزیون امروز است) وجود ندارد و مشکل همینجا است. جان اسنو، شاه شمال، آرزو میکرد که کاش چنین چیزهایی وجود داشت. وستروس یک منطقهی کشتار است که در آن لشکریانِ از همهجا بیخبر، شب و روز به یکدیگر هجوم میآورند. خاندانهایی که با یکدیگر در جنگ هستند، خیلی فراتر از قبایل بدوی نیستند و کاری جز جنگیدن ندارند. این تا وقتی است که زامبیها از شمال برسند، وایتواکرهایی که حیات آن خاندانها را تهدید میکنند و هیچ کدامشان نمیتوانند به تنهایی جلوی آنان بایستند. اسنو مانند یک میانهروی خوب، دستبهکارِ ائتلافسازی میشود و تلاش میکند سلسلههایی را که با هم در جنگ هستند قانع کند نیروهایشان را متحد کنند. وفاداری به خاندان، دیگر جواب نمیدهد. همانطور که بریِن تارث میگوید: «گورِ پدر وفاداری». اگر وفاداری هنوز یک فضیلت باشد، آن نوعی از وفاداری است که طالب آن جریان میانه یعنی: چادر بزرگ، جامعه و حتی گونهی بشری است. سانسا استارک میگوید: «گرگِ تنها میمیرد اما دسته زنده میماند». در این میان ملکه سرسی افراطگرای میدان است. او مسئله را درک نمیکند و میگوید: «من نمیخواهم هیجانات منفیام را کنترل کنم، نمیخواهم دنیا را به جای بهتری تبدیل کنم، گور پدر دنیا».
اگر سرسی را کمی تغییر شکل بدهید، ترامپ درست میشود که وفاداری به خود و خانوادهاش برایش بالاترین فضیلت است و حتی از وظایفی که به عنوان رئیس جمهور نسبتبه کشورش دارد، برایش مهمتر است. او نه به جذب، بلکه به دفع اعتقاد دارد و آشکارا نمیپذیرد که از قوانین عام پیروی کند. شباهت بیشتر را در پسرِ شاه یعنی جافری، پسر سرسی، میتوان دید. او که بهشدت مغرور و برای جایگاهش سخت نالایق است و در لحظه، تندروانهترین تصمیمها را میگیرد، همان پسر جوان ترامپ است. به عبارت دیگر، «بازی تاج و تخت»، به غیر از اژدهایان، گرگنماها، و زنان و مردان جادوگرش، سریالی است در مورد آمریکای امروز.
«بازی تاج و تخت» سریال محبوبی است اما در مقایسه با فیلم «آواتار» که پرفروشترین فیلم تاریخ است، از دید چپ افراطی کوچک به چشم میآید. در این فیلم، یک شرکت غارتگر و اعضای سابق تفنگداران دریایی آمریکا که برایش کار میکنند، آدمهای بد داستان و غیرزمینیهای بزرگِ آبی رنگ، شخصیتهای خوب داستان هستند.
در یک مثال جدیدتر، فیلم سینمایی «شکل آب» برندهی اسکار بهترین فیلم امسال، یک فیلم کلاسیک چپ تندورانه است که در آن شخصیتهای خوب فیلم، سه غیرخودی[۱۲] هستند، از آن نوع شخصیتهایی که به ندرت قهرمان فیلم میشوند: دو سرایدار، یکی سیاهپوست و دیگری اسپانیایی و همچنین یک نقاش بیکار که از قضا گِی هم هست. این فیلم یک موجود لزج شبهانسان را به تصویر میکشد که کمی شبیه جانور «تالاب سیاه»[۱۳] است و در جایی از فیلم راوی میگوید: «همه را نابود میکند». با این حال، آنکه در این فیلم به عنوان هیولا معرفی میشود این موجود نیست، بلکه کلنلِ ارتش آمریکا است که این موجود را از آبهای آمازون گرفته و امیدوار است بتواند از آن به شکل یک سلاح استفاده کند. این موجود، یک قربانی بیگناه است و ما میآموزیم که آن را دوست داشته باشیم، یا دستکم از آن نترسیم و متنفر نباشیم. سَلی هاوکینز، یکی از سرایدارها آن را بسیار دوست دارد و به آن کمک میکند که فرار کند و خودش هم به دنبال آن بهدرون اقیانوس میرود تا مانند یک ماهی به ارگاسم برسد. او نهتنها به آمریکا، بلکه به گونهی انسان هم خیانت میکند.
سَلی تنها نیست. تولیدات چپگرایانه، داستانهایی هستند در مورد «همدردی با دیو» و پذیرفتن «غیر» به عنوان «خودی». چیزی که برای میانهروها هیولا است، از دید تندروهای چپ «نااهلی نجیب»[۱۴] است. اِوا گرین، در سریال «پنی درِدفول»[۱۵] از شبکهی شوتایم، در حالی که اشک میریزد، در مدح هیولای فرانکشتاین میگوید: «من معتقدم که تو انسانترین مردی هستی که من تا حالا شناختهام». در «مردان اکس: کلاس اول»[۱۶] اریک یا مگنیتو به آرژانتین سفر میکند تا دنبال نازیهایی بگردد که مادرش را به قتل رساندهاند. وقتی از او اسمش را میپرسند، میگوید: «بهتر است بگویم: من هیولای فرانکشتاین هستم و به دنبال خالقم میگردم».
فیلمهای شرکت مارول؟ به ابرقهرمانهایش قدرتهای افراطی عطا شده که به آنان توانایی افراطی برای مواجهه با موقعیتهای افراطی را میدهد. و بله، آنها هم غالبا چپگرا هستند. یک سال قبل از حملهی ژاپن به پرلهاربر و شروع جنگ جهانی دوم، در ایامی که آمریکا هنوز رسما در جنگ بیطرف بود، کاپیتان آمریکا روی جلد مجلهی تایملی (که بعدها ماروِل از دل آن بیرون آمد) مشت محکمی به فک هیتلر کوبید. از آن زمان تا حالا مارول درگیر مبارزه با فاشیسم بوده است. دو فیلم از مجموعهی مردان اکس، به بازداشتگاههای اسرای آلمان نازی اشاره میکنند و یک فیلم هم به سناتور مککارتی. از نظر برایان سینگر، کارگردان مجموعهی مردان اکس، قهرمانان فیلمهایش یهودیان، گِیها و دیگر غیرخودیها را بازنمایی میکنند. در مجموعهی مرد آهنی، تونی استارک از تجارت اسلحه خارج میشود و کارکردن در مجموعهی صنعتی ارتش و همکاری با دولت آمریکا را رد میکند. اون این کارِ درست را انجام میدهد چون رئیسجمهور، نمایندگان مجلس سنا و دیگر مسئولان عالیرتبه، در خدمت یک سازمان مخفی آلمان نازی به نام هیدرا هستند که بسیاری از مقامات آمریکایی را خریده است.
راست افراطی در زمینهی پذیرفتن غیرخودیها، با چپ افراطی موافق نیست، اما در تنفرش از مقامات بهخاطر فاسد و بیمصرف بودنشان با آن موافق است. بنابراین قهرمانانش چارهای ندارند مگر این که خودشان برای اجرای قانون دست بهکار شوند. در نمایشهای میانهرو، آدمهای خوب نگران آن هستند که مبادا در مبارزه با آدمهای بد، کارهایی انجام بدهند که به سطح آنان تنزل پیدا کنند. در نمایشهای راستگرایانه چنین چیزی وجود ندارد و قهرمانان این آثار کمترین نگرانیای در این زمینه ندارند. درواقع برای مغلوب کردن افراطیها، آدمهای افراطی لازمند. هیچ عجیب نیست که کریستوفر نولان، ذرات حکمت آین رَندی[۱۷] را در سراسر فیلم «میانستارهای» پخش کرده است؛ چراکه در سهگانهی شوالیهی تاریکی آنچه بهطور فزاینده دیده میشد گروههای هواداری بود، گروههای سرخودی که برای اجرای قانون رأسا دست بهکار میشوند. بروس وِین (بتمن) در جوانی تحت کنترل رأسالغول درمیآید، دیوی که گویی پیرو مکتب استیو بَنُن (استراتژیست سابق دانلد ترامپ) است و طرفدار سیستم اقتصادی تخریب خلاق است. وقتی بتمن به بلوغ و پختگی میرسد، این رویکرد را رد میکند و برای خودش این معیار اخلاقی را تعیین میکند که نباید آدمهای بد را بکشد. اما این باعث نمیشود که وقتی دیگران برایش آدم میکشند، جلوی آنان را بگیرد. او به یکی از این افراد میگوید: «من تو را نمیکشم اما مجبور هم نیستم که نجاتت بدهم». حتی جوکر (شخصیت منفی فیلم) هم از شنیدن این حرف تحت تأثیر قرار میگیرد. او از روی تحسین میگوید: «چه بیرحمانه».
کمیسر گوردن: به جایی میرسی که سیستم ناامیدت میکند و قوانین، دیگر به شکل یک سلاح درنمیآیند، بلکه به شکل یک دستبند عمل میکنند و به آدمهای بد اجازه میدهد کارشان را بکنند»
دفاع از خشونت و قانونشکنی بتمن چیزی کم از کمیسر گوردن ندارد. گوردن یکی از معدود پلیسهای صادق گاتهام است که موجّه میداند قانون را بشکند تا قانون را در دفاع از کارآگاه بلِیک جوان که تحت حمایت او است، اجرا کند. او میگوید: «به جایی میرسی که سیستم ناامیدت میکند و قوانین، دیگر به شکل یک سلاح درنمیآیند، بلکه به شکل یک دستبند عمل میکنند [که دست تو را میبندد] و به آدمهای بد اجازه میدهد کارشان را بکنند». بلِیک که هنوز گرفتار ایدهآلگرایی سادهلوحانه و کتابی است، از این حرف شگفتزده میشود. در پایان مجموعهی سهگانه، او بزرگتر و عاقلتر میشود و کارش را یاد میگیرد. او بتمن را به گوردن و شکستن قانون را به اجرای آن ترجیح میدهد. در پایان سهگانه، ما او را در حالی رها میکنیم که دارد محل فرماندهی بتمن را که به ارث برده، وارسی میکند.
به عبارت دیگر، «افراطگرایی» در ذهن خود و بهشکل متفاوتی جهان خیالیِ فرهنگ میانهروی را بازسازی میکند. با نگاه به بُعد خشن ماجرا، با کابوس آخرالزمان مواجه میشویم که در آن، تمدنها قربانی نارضایتی خود میشوند، افراد بیخدا به دست آنان که از خدا میترسند درهم شکسته میشوند و «غیرخودیها» به دست «ما» سلاخی میشوند. در پایان فیلم قدیمیِ «چیزی از جهان دیگر» [۱۸] به ما توصیه میشود که مراقب آسمان [و موجوداتی که ممکن است از آنجا بیایند] باشیم. امروز بهتر است مراقب پشت سرمان هم باشیم.
پینوشت:
[۱] Extremist
[۲] Arthur Schlesinger Jr.
[۳] The vital center
[۴] Asymmetric polarization
[۵] Ayn Rand
[۶] این ترکیبات با واژهی افراطی در زبان فارسی رایج نشدهاند و به نظر نمیآید واژهی افراط در استفاده رایج آن معنای مثبتی یافته باشد. نکتهی نویسنده آن است که افراطگرایی که یک رفتار یا ویژگی ناپسند بوده، در زبان انگلیسی به تدریج معنایی مثبت یافته و به تدریج در ترکیباتی ظاهر شده که بار معنایی مثبت دارند. در صورتی که در ترجمهی واژهی اکستریم گاهی معادل افراط و گاهی معادلهای دیگری مثل ساختارشکن، یا تندرو را انتخاب میکردیم، احتمالا ترجمهی برخی جملات مأنوستر میشد اما قصد اصلی نویسنده در بیان تغییر بار معنایی واژهی اکستریم منتقل نمیشد (مترجم).
[۷] Extreme vetting
[۸] وسترین یونیون، شرکت مالی و ارتباطاتی آمریکا است که در زمان گولدوین در زمینهی ارسال تلگراف خدمات ارائه میکرد (مترجم).
[۹] Shaun of the Dead (2004)
[۱۰] The World’s End (2013)
[۱۱] Filter bubble
[۱۲] در اکثر فیلمهای هالیوودی قهرمان فیلم و آنان که «خودی» محسوب میشوند سفیدپوست، مسیحی و دارای تمایلات جنسی عرفی هستند (مترجم)
[۱۳] Black Lagoon
[۱۴] Noble Savage: این اصطلاح که وحشی نجیب یا وحشی نیک هم ترجمه شده، بیش از دو قرن است که ساخته شده و واکنشی است به تمدنگرایی انسان و دور شدنش از اصل بدوی خویش. طرفداران این ایده، معتقدند که انسان با مدرنیسم، از اصل طبیعی و آزاد خود دور میشود (مترجم).
[۱۵] Penny Dreadful
[۱۶] X-Men: First Class
[۱۷] Ayn Randian wisdom
[۱۸] The Thing From Another World (1951)
۲۲ مهر, ۱۳۹۷