الیزابت سووبودا
داستانها به ما این امکان را میدهند که هرچند وقت یکبار از قالب فکری محدود خود خارج شده و به اموری که غیرممکن میپنداریم وارد شویم. آنها به ما الهام میبخشند و دل ما را برای دیدن سرزمینهای ناشناخته هوایی میکنند.
پاییز سال ۱۹۹۹ «نورمن کونارد»، معلم تاریخ دبیرستان «یونیون تَون» ایالت کانزاس، از شاگردانش خواست پروژهای را برای روز تاریخ ملی آماده کنند. «الیزابت کیمبرز» دانشآموز کلاس نهم، در حین طوفان ذهنی به کلیپی قدیمی از سایت «یواساس نیوز»[۱] برخورد کرد. او در حین خواندن این مقاله با این جمله مواجه میشود: «ایرِنا سِندلِر[۲] ۲۵۰۰ کودک را در سالهای ۴۳-۱۹۴۲ از گِتوی ورسای نجات داد.»
الیزابت از همکلاسی خود «مگان استوارت» خواست که در پیشبرد پروژه به او کمک کند، بنابراین مگان اوقات بیکاریاش را صرف مطالعه دقیق داستان ایرنا سندلر کرد. او در مطالعات خود فهمید که چگونه این پرستار جوان لهستانی با جعل هزاران برگه هویت توانست چندین کودک را از گِتوی ایتالیا بهصورت قاچاقی خارج نماید. او برای عبور دادن بچهها از مقابل نگهبانان نازی، آنها را در گونیهایی جای داد و زیر مقدار زیادی سیبزمینی پنهان کرد. او لیست طویلی از اسامی بچهها تهیه و آن را در کوزههایی جاسازی نمود تا بعد از جنگ مجدداً آن را بیرون آورده، هویت واقعیشان را به آنها بگوید.
مگان با تخیل خود و قرار دادن خودش بهجای آن پرستار، بهخوبی توانست تصمیمات خطرناکی که او داشته را تصور کند. او آنچنان محو ابتکارها و تواضع این پرستار شده بود که تصمیم گرفت با دو نفر از دوستان خود نمایشنامهای در مورد او بنویسند. آنها نام نمایشنامه را «زندگی در کوزه» گذاشتند و آن را در مدارس و تئاترها اجرا کردند. بعد از آنکه نمایشنامه کمی معروف شد، آنان توانستند بهواسطه شبکههای CNN، NPR و Today Show هنر خود را در جهان مطرح کنند. قدرت داستان زندگی سندلر به پروژهای بزرگتر ازآنچه بچهها تصور میکردند، تبدیل شد.
رشد انفجاریِ ادراک انسانی
مگان استوارت (که نام خود را به مگان فِلت تغییر داده است) اکنون مدیر برنامه «مرکز غیرانتفاعی قهرمانان ناشناخته میلکن[۳]» است. در این سازمان دانشآموزان به مطالعه زندگی افرادی مثل سندلر میپردازند. فِلت (مگان استوارت) که همچنان از تغییر مسیری که این داستان در زندگیاش به وجود آورده، حیرتزده است میگوید: «ایرنا سندلر هرروز الهامبخش من است. ما از جوانان میخواهیم که آنها نیز از داستانهای او الهام گرفته، متوجه شوند که آنها نیز قادر به تغییر جهان خواهند بود.»
تحقیقات اخیر بر عقیده داستانسرایانِ نسلهای قبل مهر تائید میزند و ثابت میکنند که کتابها، اشعار، فیلمها و داستانهای واقعی درواقع بر تفکر ما و به دنبال آن بر اعمال ما تأثیر میگذارند
بسیاری از رمان نویسان و فیلمسازان بزرگ، دوران حرفهای خود را خواهناخواه بر این اساس قرار میدهند که این داستانها ما را قادر میسازد تا جهان و مکانی را که در آن به سر میبریم، دوباره ارزیابی کنیم، اما تحقیقات اخیر بر عقیده داستانسرایان نسلهای قبل مهر تائید میزند و ثابت میکنند که کتابها، اشعار، فیلمها و داستانهای واقعی درواقع بر تفکر ما و به دنبال آن بر اعمال ما تأثیر میگذارند. شاعر مشهور آمریکایی «استنلی کونیتز»[۴] در اثر «لایهها»[۵] این حقیقت را اینگونه توصیف میکند: «من در زندگی مردم بسیاری پای نهادهام و الان معتقدم که دیگر آن آدم سابق نیستم».
در سراسر دوران و فرهنگها، داستانها ثابت کردهاند که ارزششان تنها هنر و یا سرگرمی نیست، بلکه عامل مهمی در تغییرات شخصیتی نیز بودهاند
داستانسرایی یک ویژگی منحصر بهفرد انسان است و از زمانیکه توانایی تکلم داشتهایم با ما بوده است. مشخص نیست که این ویژگی بشری با هدف خاصی به وجود آمده یا اینکه نتیجه رشد انفجاری ادراک انسانها بوده است، اما مطمئناً از DNA ما تفکیکپذیر نیست. در سراسر دوران و فرهنگها، داستانها ثابت کردهاند که ارزششان تنها هنر و یا سرگرمی نیست بلکه عامل مهمی در تغییرات شخصیتی نیز بودهاند.
از میان اولین حکایات و داستانهای تاریخ که چنین تأثیر شگرفی داشتهاند میتوان به متون عهد قدیم (انجیل) اشاره کرد که نگارش آن از قرن هفتم میلادی آغاز و طی چند قرن بعد بازنویسی شد. آنچه بخش اول انجیل همواره به ما یادآور میشود لیست بلند بالایی از امرونهی است، اما بسیاری از تأثیرگذارترین داستانهای عهد قدیم لزوماً بهصورت آشکار توصیه اخلاقی نمیکنند. عهد قدیم با اینکه انعکاسی از ارزشها و اولویتهای زندگی آن فرهنگ و زمان بوده است، اما میبینیم که در قالب داستانهایی در آمده که از خواننده و شنوندهی خود میخواهد نتیجهگیری شخصی خود را داشته باشد.
[در یکی از داستانهای عهد قدیم] وقتی حوّا در بهشت عدن میوه درخت دانش را میخورد و خودش و آدم را گرفتار عذاب خداوند میکند، تصویر حک شده در ذهن ما بهخوبی عاقبت نافرمانی از دستور خداوند را به ما نشان میدهد. نوح که بهصورت پنهانی از خداوند دستور ساخت کشتی را میگیرد و از طوفان جان سالم به درمیبرد، بهگونهای به ما میفهماند که اطاعت از خواست خداوند بیاجر نخواهد بود. پس اینیک اتفاق نبوده است که بنیاسرائیل باستان با شنیدن چنین داستانهایی بخواهند ملتی متحد و مطیع اوامر الهی ایجاد کنند.
تأکید هومر در مورد تسخیر شهرها بهواسطه حقه و نیرنگ، بعدها در استراتژیهای جنگی یونانیها منعکسشده و بیانگر تأثیری است که داستانها نهفقط بر اذهان مردم، بلکه بر هنجارها و رفتارهای فرهنگی میگذارد
در همین زمان در یونان باستان، سنت داستانسرایی شفاهی در حال شکلگیری بود؛ هنری که بهواسطهی داستانهای حماسی مانند ایلیاد و ادیسه هومر از نسلی به نسل دیگر منتقل میشد و هریک از راویان به سلیقه خود دستی در داستان میبردند. با وجود اینکه شخصیتهای داستانها قدرتهایی خارقالعاده و خارج از توان بشری داشتند، اما مردم بهراحتی با آنها ارتباط برقرار میکردند. از آنجا که قهرمانانِ حماسهآفرین قادر نبودند دشمنان خود را بهراحتی شکست دهند، مردم عادی راحتتر با آنها ارتباط برقرار میکردند، چراکه آنها نیز مانند کاراکتر «اودیسه» یا «اودیسیوس»[۶] در داستان هومر، سفرهایی دراز و مشقتبار برای رسیدن به مقصد میپیمایند و سختیهای بسیاری را متحمل میشوند و در برابر موانع بزرگی ثبات قدم نشان میدهند.
ابزار تزریق ارزشها
یکی از دلایلی که چنین حماسههایی، حضور قدرتمندتری در میان مردم داشتهاند تزریق ارزشهایی همچون پایداری، فداکاری و تواضع به جامعه و بهخصوص به جوانانی است که بهصورت طبیعی و سنتی مخاطب این داستانها قرار میگرفتند. «ویلیام هریس»[۷] استاد بازنشسته کالج میدل بِری ایالت ورمانت مینویسد: «بعدها یونانیها آثار هومر را بهعنوان متون قدیم دائماً روخوانی میکردند، اما دلیل آنها از این کار احترام گذاشتن یا باستانی بودن این متون نبود، بلکه آنها را آثاری قلمداد میکردند که با فصاحت و بلاغت، راه زندگی را به آنها میآموخت؛ یاد میداد که چگونه باوجود فشارهای زندگی بتوانیم تمرکز کنیم. آنها میدانستند که این داستانها حس شخصیت و استقلال به انسان میدهد، اما این تنها در صورتی محقق میشد که با دقت و بهصورت مکرر خوانده شود.»
نسلهای بسیاری در یونان برای ساختن زندگی بهتر، قهرمانان حماسهها را الهامبخش خود قرار میدادند و فرقههای مختلفی را ایجاد میکردند. فرقههایی که پیروان آنها شخصیتهایی همچون آشیل و اودیسیوس را در حد پرستش قبول داشتند. «جیای لِندونِ»[۸] تاریخشناس، اشاره میکند که تأکید هومر در مورد تسخیر شهرها بهواسطه حقه و نیرنگ، بعدها در استراتژیهای جنگی یونانیها منعکسشده است و بیانگر تأثیری است که داستانها نهفقط بر اذهان مردم، بلکه بر هنجارها و رفتارهای فرهنگی میگذارد.
هزاران سال است که ما بهصورت ناخودآگاه میدانیم که داستانها، طرز تفکر و بالطبع چگونگی برخورد ما با جهان را تغییر میدهند. مطالعات اخیر نشان دادهاند که این دگرگونیها چگونه از درون رخ میدهند. با استفاده از تکنولوژی مدرن MRI دانشمندان توانستهاند سؤالاتی را پاسخ دهند که در طول قرنها بیپاسخ ماندهاند؛ سؤالاتی مانند اینکه داستانهای قوی چه نوع اثراتی بر مغز میگذارند؟ چگونه میشود که ذهن بعد از تأثیر گرفتن از داستان، رفتار را نیز تغییر میدهد؟
عکسالعمل ذهنی ما به داستانها، همانند دیگر پروسههای یادگیری با تقلید آغاز میشود. طی مطالعات جلسات «آکادمی ملی علوم»[۹] در سال ۲۰۱۰، روانشناسی به نام «آوری هسون»[۱۰] و همکارانش در دانشگاه پرینستون از دانشجویی خواستند که داستانی نهچندان معروف را بخواند، در حالیکه مغز او تحت اسکن fMRI قرار داشت. سپس آنها مغز ۱۱ داوطلب دیگر را درحالیکه به داستان ضبطشده گوش میدادند، اسکن کردند. محققان در تحلیلهای خود به شباهتهای قابلتوجهی برخورد کردند. هنگامیکه مغز راوی داستان در ناحیه «اینسولار»[۱۱] (بخشی که همدلی و اخلاقیات را کنترل میکند) فعال میشود، اینسولارِ شنوندگان نیز به کار میافتد. شنوندگان و راوی فعالیتی موازی در منطقهای[۱۲] که رفتارها در آن پردازش میشوند، نشان میدادند؛ محلی که در تصور افکار و احساسات دیگران به ما کمک میکند. داستانها، با روشهای خاص و بنیادینی به مغز ما در خواندن فکر راوی کمک میکنند.
همچنین، داستانهایی که میشنویم میتوانند مانند تجربیات واقعی روند فکری ما را شکل دهند. هنگامیکه «مری ایموردینو یانگ»[۱۳]، عصبشناس دانشگاه کالیفرنیای جنوبی یک سری داستان واقعی و بسیار عاطفی برای داوطلبان تعریف میکند، مغزهای شنوندگان ارتباط خاصی در سطح ذرهای با شخصیتهای داستان برقرار میکنند. افراد در حین گوش دادن، امواج عاطفی قدرتمندی را ساطع میکردند. برای مثال دریکی از داستانها در تبت زنی برای کودکان نابینا یک سیستم بریل مخصوص برای تبتیها اختراع کرد. گزارش اسکنهای fMRI نشان داد که ساقه مغز در مواجهه با چنین داستانهایی بیشترین واکنشها را نشان میدهد؛ قسمتی که اعمال فیزیکی پایهای بدن مانند هضم غذا و تپش قلب را کنترل میکند. بنابراین وقتیکه فرد با موقعیتهای تاثرآمیز روبهرو میشود بهصورت طبیعی تپش قلبش سریعتر میشود. یکی از داوطلبان بعد از شنیدن داستانها میگوید: «من تقریباً برخوردهای فیزیکی را حس میکردم. یکی از داستانها حسی داشت که انگار یک بادکنک در جناق سینهام گیرکرده است که باد میشود و بالا و پایین میرود. این احساسات معمولاً در مواقعی رخ میدهند که احساساتم بسیار جریحهدار شده باشد». ایمورنو یانگ یافتههای خود را در جلسات «آکادمی ملی علوم» در سال ۲۰۰۹ و در «نقد عاطفی» سال ۲۰۱۱ ارائه کرد.
در گزارشهای داوطلبان آمده است که آنها در کنار واکنشهای دیگر، احساسات قوی از انگیزههای اخلاقی نیز از داستان دریافت کردهاند. وقتیکه یکی از شرکتکنندگان، داستان پسربچهای چینی را شنید که با وجود گرسنگی، کیک گرم و تازهاش را به مادر میدهد، بیشتر از هر چیزی رابطه پسر با والدینش نظر او را جلب کرده بود و اینکه چقدر این پدر و مادر بهخاطر فرزندشان ازخودگذشتگی کردهاند. بههمین شکل در مطالعه دیگری در سال ۲۰۱۳ در «دانشگاه وریج آمستردام»[۱۴] شرکتکنندگان رابطه خوبی با کاراکترهای داستان برقرار کردند. در این مطالعات شرکتکنندگانی که کاملاً غرق داستان شده بودند یک هفته بعد از مطالعه کتاب، بیشترین امتیاز را در میزان حس نگرانی و همدلی کسب کردند.
این همدلی به انسان روحیه میدهد و او را وادار میکند تا رفتار خود را در دنیای واقعی تغییر دهد. «لیزا لیبی»[۱۵] روانشناس دانشگاه ایالتی اوهایو، گروهی را تحت آزمایش «ایفای تجربه» قرار داد؛ یعنی کاری کرد آنها حین خواندن داستان، خود را جای شخصیت داستان تصور کنند. لیبی و همکارانش در سال ۲۰۱۲ دریافتند که اگر «ایفای تجربه» در سطوح بالا انجام شود تغییرات رفتاری نیز به نسبت بیشتری قابل پیشبینی خواهد بود. برای مثال اگر افراد با شخصیت اصلی که تصمیم خاصی را گرفته است ارتباط برقرار کنند، احتمال این که خود بعدها تصمیمی مشابه او بگیرند زیاد است.
ما بهصورت آشکارا و در دل خود با داستانها بحث میکنیم. به وقایع پاسخ میدهیم. تمجید میکنیم. انکار میکنیم. هر داستانی شروعی برای مکالمه و گفتگو است؛ گفتگو با خودمان یا با دیگران.
البته لزوماً همه پیامهای داستان بهاندازهای که مطالعات ادعا میکنند دقیقاً به «عمل» منجر نمیشوند. اگر ما «خاطرات اَن فرانک» را در ۴۲ سالگی بشنویم عکسالعمل ما در مقایسه با سن ۱۲ سالگی بسیار متفاوت خواهد بود، زیرا داستانهایی که در طی این سالها شنیدهایم تغییرات بسیاری را در ادراک ما به وجود آوردهاند. ما بهصورت آشکارا و در دل خود با داستانها بحث میکنیم. به وقایع پاسخ میدهیم. تمجید میکنیم. انکار میکنیم. هر داستانی شروعی برای مکالمه و گفتگو است؛ گفتگو با خودمان یا با دیگران.
داستانِ داستان
مربیان سعی دارند که بهواسطه این مکالمات درونی و بیرونی، قدرت تغییر-آفرینِ نهفته در داستانها را آزاد کنند. نهاد غیرانتفاعی «مواجهه با تاریخ و خودمان» که در مدارس ناحیهای آمریکا هماکنون فعال است، دروسی برای دانش آموزان ارائه میکند که بر اساس داستانهای واقعی و کشمکشهای تاریخی تألیف شدهاند. طبق گفته مدیر اجرایی این نهاد «مارتی اسلیپر»[۱۶]، تغییرات عمده «زمانی رخ میدهند که بچهها کاملاً با یک روایت درگیر شوند و اهمیت آن را بفهمند.» اسلیپر میگوید: «ما از تاریخ بخشهایی را درس میدهیم که به وقایع امروز مرتبط باشند. ما به دنبال راههایی هستیم که بچهها حس کنند تاریخی که میخوانند در زندگیشان نقش دارد».
یکی از این درسها به حملات «کریستالناخت»[۱۷] سال ۱۹۳۸ مربوط میشود. در این داستان، اتفاقها روایت میشوند و چگونگی به آتش کشیدن صومعهها، شکستن پنجرهها و غارت مغازههای یهودیان توسط نازیها توصیف میشوند. این داستان واقعی باعث بحثهای کلاسی بسیاری در رابطه با ویژگیهای یک فرد منفعل میشوند، یعنی کسانیکه در مواجهه با آسیب رسیدن به دیگران، حکم یک تماشاچی را دارند. بچهها به این فکر میکنند که اگر آنها در زمان نازیها بودند چگونه عمل میکردند، اما آنها درعینحال به مصداقهای دم دستتری مانند دفاع از دوستانشان نیز فکر میکنند. وقتی دانش آموزان معنای داستانها را به این شکل دریافت میکنند، افکار و رفتارهایشان تغییر جهت میدهد. بچههایی که چارت درسی «مواجهه با تاریخ» را به اتمام میرسانند نسبتبه دیگران همبستگی و درک بیشتری نشان میدهند و در مواجهه با اذیت و آزار دیگران احتمال اینکه مداخله کنند، بیشتر است.
«تغییر زندگی با ادبیات»[۱۸] یا CLTL نوعی برنامه جایگزین برای محکومیت مجرمان است. این برنامه ثابت کرده است که داستانهای خوشساختار میتوانند مسیر زندگی مجرمین بزرگسال را تغییر دهند. برنامه CLTL در اوایل دهه ۹۰ با برنامهای آزمایشی بر روی ۸ مرد سابقهدار آغاز شد. این افراد با پروفسور «رابرت واکسلِر»[۱۹] (از دانشگاه ماساچوست دارتموث) دور یک میز مینشستند و در مورد کتب مختلفی گفتگو میکردند؛ از داستان «گرگ دریا»[۲۰] اثر «جک لندن»[۲۱] گرفته تا «رستگاری»[۲۲] اثر «جیمز دیکی»[۲۳].
آنها با خواندن این داستانها دیدگاههای جدید و جالبتوجهی کسب کردند. یکی از آنها از سانتیاگو (ماهیگیر محاصرهشده در داستان «پیرمرد و دریا»[۲۴] اثر «ارنست همینگوی»[۲۵]) تأثیر گرفت و رابطهای نزدیک با او برقرار کرده بود. او گفت: «قبلاً نوعی کشش درونی برای بازگشت به مصرف مواد به سراغش میآمد، اما مقاومت و اراده سانتیاگو او را ترغیب کرد تا فعلاً هوشیار و بدون مصرف مواد باقی بماند.» واکسلر مینویسد: «این شخصیت داستانی در لحظه موردنیاز زنده شد و به یک منبع الهامبخش و غریبهای در قامت یک دوست تبدیل شد. اغراق نیست که بگوییم داستان ما نظر این فرد را به خود جلب کرده است و زندگی او را نجات داده است.» درنتیجهی یکی از این تحقیقات که بر روی ۶۰۰ نفر انجام شد، نرخ جرائم در یک گروه تحت کنترل تا ۶۰ درصد کاهش پیدا کرد.
داستانهایی که ما در ذهن خود داریم از سلامت جسمی و روحی ما جداییناپذیرند. کسانیکه افسردهاند غالباً داستانهایی درونی و نهادینهشده در ذهن دارند و مکرراً به خود میگویند: «من بلد نیستم – من در آن موفق نمیشوم» یا «مادر من تمام رؤیاهای مهم من را میشکند». مشاورین درمان [بیماریهای] روانشناختی به بیماران خود کمک میکنند بر این تکگوییهای درونی و ایستا فائق آیند و آن را باتجربههایی تازهتر جایگزین کنند. در یک موردپژوهشی در سال ۲۰۰۵ «کارن ریگز اسکین»[۲۶] روانشناس دانشگاه راجرز عنوان کرد که یکی از بیماران تقریباً ۳۰ سالهاش به نام GC در کودکی قربانی آزارهای پدر و مادر نادان خود شده بود. GC همواره فکر میکرد که ارتباط نزدیک با دیگران به او آسیب خواهد زد. تلقین این مسئله او را بسیار تنها و منزوی کرده بود و به او تلقین شده بود که دیگران همه منتظرند او را بگیرند. در روزهای اول درمان، او اغلب به اسکین میگفت: «نمیدانم این جلسه چقدر فایده داشته است»، اما به تدریج GC اسکین را به دنیای خود راه داد و داستانهایی را از زندگی دشوار گذشتهی خود تعریف کرد. در عوض اسکین به او کمک کرد تا ببیند چگونه کشمکشهای اوایل زندگیاش داستانهایی را برای او ساخته بودند (مثلاً اینکه دنیا خشن و سرد است و مردم هیچوقت او را قبول نخواهند کرد) که صحت آنها معلوم نبود.
روزی GC به اسکین خبر داد که با یک نفر آشنا شده است. وقتیکه اسکین خوشحالی خود را ابراز کرد GC شروع کرد به گریه و گفت: «تازه فهمیدم که هیچکس تابهحال در زندگیام نبوده که به من بفهماند باید خوشبخت زندگی کنم و باید کارهایی انجام دهم که برایم لذتبخش است». این همان لحظه تغییر بود؛ نگاهی به تکامل روایت درونی GC. او دیگر آن بچهی آزاردیده و فراموششده و کسیکه فکر میکرد همه دنیا علیه او صفآرایی کردهاند، نبود. او حالا خود را فردی میدید توانا، باارزش و لایق اتفاقات خوب. وقتیکه درمان او به پایان رسید GC در حال پیشرفت بود و رتبهی بالایی در زمینه رشته تحصیلی کسب کرد.
بسیاری از هنرمندان اِبا دارند از اینکه بخواهند با داستانهای خود رفتار یا تفکری را تغییر دهند
البته برخی از داستانهای هیجانانگیز میتواند به افق ذهنی افراد ضربه بزند. موفقیت سخنرانیهای آدولف هیتلر برای تسخیر آلمان در دهه ۱۹۳۰ به ما ثابت میکند که جذابیت سطحی یک روایت بهخودیخود جنبه اخلاقی ندارد و منطقی است که بسیاری از هنرمندان اِبا دارند از اینکه بخواهند با داستانهای خود رفتار یا تفکری را تغییر دهند. «شانون هیل»[۲۷]، برنده «جایزه نیوبِری»[۲۸] در وبلاگ خود نوشت: «اغلب از من میپرسند که میخواهی خوانندگان از کتابهایت چه تأثیری بگیرند؟ پاسخ به این سؤال واقعاً برایم عذابآور است چون داستانهای من اصلاً هدف یا پند خاصی ندارند. من فقط امیدوارم که خواننده بر اساس نیاز خود هر چه میخواهد از داستان برداشت کند.»
بهگواه داستانپردازانی همچون هیل، وقتیکه داستانی در بهترین حالت روایت میشود دیگر انگیزشیِ صرف نیست و اثر آن گستردهتر میشود. روایتهایی که مستقیماً به ما میگویند «که چه باید باشیم یا چگونه باید رفتار کنیم» بیشتر به دیکته و پروپاگاندا شبیهاند. در مقابل، داستانهایی بیشترین ماندگاری را دارند که ذهن و اخلاقیات ما را ارتقا دهند، بدون اینکه از ما بخواهند استانداردهای خاصی را رعایت کنیم. این داستانها چه در مورد یک پرستار باشند که با به خطر انداختن زندگی خود، بچهها را از گتوی ورسای فراری میدهد یا راجع به پیرزن مهربانی باشد که در رویارویی با یک تراژدی غیرمنتظره استقامت و تواضع نشان میدهد (کتاب «امور خارجه»[۲۹] نوشته «آلیسون لوری»[۳۰]) یا اینکه در مورد مدیر هتلی باشد که به عدهای فراری که جانشان درخطر است، پناه میدهد («هتل رواندا»[۳۱] اثر «تری جورج»[۳۲])، درهرحال برای جهانبینی ما جایگزینی جذاب خواهند بود.
دیگر بستگی به ما دارد که بخواهیم چشم خود را بر نقطهنظر نویسنده ببندیم یا اینکه خود را وارد شرایطی کنیم که هر چیزی ممکن است، اما وقتیکه ما هم مانند مگان، دانش آموزان واکسلِر و GC بخواهیم ریسک ورود به یک داستان ناشناخته را بپذیریم، با نسخهای اصلاحشده و تازهای از خودمان روبهرو میشویم. داستانها به ما این امکان را میدهند که هرچند وقت یکبار از قالب فکری محدود خود خارج شده و به اموری که غیرممکن میپنداریم وارد شویم. این سفرها هستند که با تمام خستگیها و هیجاناتی که دارند، به ما الهام میبخشند و دل ما را برای دیدن سرزمینهای ناشناخته هوایی میکنند.
پینوشتها:
[۱] usnews.com
[۲] Irena Sendler
[۳] Lowell Milken Center for Unsung Heroes
[۴] Stanley Kunitz
[۵] The Layers
[۶] Odysseus
[۷] William Harris
[۸] J E Lendon
[۹] National Academy of Science: یک سازمان غیردولتی و غیرانتفاعی در آمریکا که وظیفه ارائه مشاوره در حوزههای علوم و تکنولوژی را برعهده دارد. این سازمان همچنین موظف است در صورت درخواست هریک از دپارتمانها یا بخشهای دولتی، به آنها مشاوره دهد.
[۱۰] Uri Hasson
[۱۱] insula
[۱۲] temporoparietal junction
[۱۳] Mary Immordino-Yang
[۱۴] Vrije Universiteit
[۱۵] Lisa Libby
[۱۶] Marty Sleeper
[۱۷] Kristallnacht
[۱۸] Changing Lives Through Literature
[۱۹] Robert Waxler
[۲۰] Sea-Wolf
[۲۱] Jack London
[۲۲] Deliverance
[۲۳] James Dickey
[۲۴] The Old Man and the Sea
[۲۵] Ernest Hemingway
[۲۶] Karen Riggs Skean
[۲۷] Shannon Hale
[۲۸] Newbery Award
[۲۹] Foreign Affairs
[۳۰] Alison Lurie
[۳۱] Hotel Rwanda
[۳۲] Terry George
۲۵ اسفند, ۱۳۹۷