لارا زاروم
دیدن اعمال قهرمانانه روی پرده سینما هیجانانگیز است؛ اما بالا رفتن سرعت این فرایند در یک دهه اخیر به این معناست که افراد بیشتر و بیشتری این وقایع را نه از طریق گزارشهای خبری بلکه از طریق منشورِ قراردادهای هالیوودی هضم و جذب میکنند؛ با تمام اسطورهسازیها و صیقل دادن کجیهایی که بهطور ضمنی در فیلمها القا میشود.
در فیلم جدید کلینت ایستوود «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس»[۱]، «اسپنسر استون»، «آنتونی سَدلِر» و «اَلِک اِسکارلاتوس»، حرکت قهرمانانه خودشان را سوار بر قطاری که در بعدازظهر ۲۱ آگوست ۲۰۱۵ بهسرعت از آمستردام به پاریس میرفت، بازسازی کردند. فیلم عجیبی است؛ البته نه به این خاطر که این آمریکاییهایی که به از پای درآوردن «ایوب الخزانی» (مرد ۲۵ ساله مراکشی که با یک اسلحه تهاجمی، یک هفتتیر و یک کاتر به قطار حمله کرده بود) کمک کرده بودند، نقش خودشان را در فیلم بازی میکردند. «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس» به این حمله اضطرابآور، از ابتدای آن نگاهی اجمالی میاندازد؛ از اتفاقات حال حاضر به گذشته میرود و به تربیت معمولیِ این سه دوست دوران کودکی میپردازد. اینکه داستان به کدام سو میرود مسئله پنهانی نیست، زیرا ما از قبل میدانیم که داستان به کجا میرود؛ حادثهای که فیلم بر اساس آن ساختهشده تیتر همه روزنامهها را در برگرفته بود؛ طوری که انگار تقریباً همین ۱۲ روز پیش بود.
این روزها فاصله بین حادثهای هولناک که تیتر اخبار میشود و فیلم بلاکباستری که از آن حادثه روایتی ستودنی بیرون میکشد بهاندازه شکافی باریک شده است
بلاکباسترهای مبتنی بر حوادث واقعی
این روزها فاصله بین حادثهای هولناک که تیتر اخبار میشود و فیلم بلاکباستری که از آن حادثه روایتی ستودنی بیرون میکشد بهاندازه شکافی باریک شده است. فیلم قبلی ایستوود به نام «سالی» (۲۰۱۶) در مورد «معجزه رودخانه هادسون»[۲] در سال ۲۰۰۹ بود که طی آن خلبان، هواپیمای یو اِس اِیروِیوز[۳] به اسم «چِسلی سالِنبرگر»[۴] (ملقب به سالی) را طی یک فرود اضطراری هواپیما روی رودخانه هادسون نشاند. همان سال شاهد اکران «دیپواتِر هورایزون»[۵] به کارگردانی «پیتر بِرگ» بودیم؛ فیلمی در مورد انفجار یک سکوی نفتی در سال ۲۰۰۹ که یکی از دو فیلمی بود که بِرگ در آن سال برگرفته از اخبار و حوادث روز ساخته بود. اثر دیگر بِرگ به نام «روز میهنپرستان»[۶] در مورد بمبگذاریهای ماراتون بوستون نیز در سال ۲۰۱۶ و برای کریسمس اکران شد. در سال ۲۰۱۷، دیوید گوردون گرین دنباله فیلمِ مهینپرستان را با فیلم «قویتر»[۷] ساخت؛ فیلمی در مورد خاطرات مردی که پاهایش را در آن بمبگذاریها از دست داده بود. در همین سال «تنها شجاعان»[۸] به کارگردانی ژوزف کازینسکی آتشسوزیِ تپههای یارنِل در ایالت آریزونا در سال ۲۰۱۳ را جاودانه کرد.
نوشتن فیلمنامه، انتخاب بازیگران و تأمین بودجه فیلم، زمانبر است، اما در چرخههای خبریِ توربوشارژ شده امروزی، برخی اوقات تنها یک عکس پربازدید در فضای مجازی از دو سلبریتی که در یک شویِ لباس در کناری نشستهاند، کافی است که فرایند تولید یک فیلم شروع شود. «توماس دوهِرتی»، تاریخشناسِ فیلم و استاد دانشگاه بِرَندِیس میگوید: «در حال حاضر ما در معرض آبشار-بهمن رسانه قرار داریم. یکی از دلایلی که دارند سریالهایی مثل «مورفی برائون»[۹] و خیلی از سریالهای دیگری که شنیدهاید را برمیگردانند نیاز به خوراک دادن به این هیولا با روایتهای تصویر-متحرک است. حوادث دهشتناکِ دنیای واقعی نیز به این امر تحقق میبخشند.»
در دوران پیش از تلویزیون، برای هالیوود امر متداولی بود که حوادث دنیای واقعی را در فاصلهای بسیار کوتاه به پرده سینما برساند. دوهرتی به ماجرای آدمرباییِ نوزاد «چارلز لیندبرگ» اشاره میکند که به یک رسوایی ملی تبدیل شده و در کمتر از دو سال منجر به ساخت فیلمی با نام «نوزاد خانم فِین ربوده شده»[۱۰] شد. «مارک هریس»، ژورنالیست و نویسنده کتاب «آن پنج نفر بازگشتند: داستان هالیوود و جنگ جهانی دوم» (سال انتشار: ۲۰۱۴) میگوید که در طول جنگ جهانی دوم «محتمل بود که یک فیلم تنها کمتر از شش ماه از مرحله ایده به فیلمنامه و سپس به فیلمبرداری و تدوین و در صورت نیاز به فیلمبرداری مجدد برسد.»
حتی پیش از شروع جنگ و در سال ۱۹۳۶، کمپانی مالوینا پیکچرز فیلم «من اسیر آلمان نازی بودم» را اکران کرد؛ فیلمی در مورد یک خبرنگار آمریکایی جوان در برلین به نام ایزابل استیل که درگیر حلقههای جاسوسی میشود. خبر این فیلم در تمام روزنامهها بود؛ تا حدی که منتقد نیویورکتایمز در نقدش از این فیلم با لحنی ناراحت نوشته بود: «با توجه به اینکه فرصت کمی برای فراموش کردن داشتهایم، همگی میدانیم که خانم استیل؛ آمریکایی جوانی بود که در سال ۱۹۳۴ به اتهام جاسوسی به مدت چهار ماه در آلمان زندانی شد.» دقیقاً مثل «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس»، استیل نیز در آن فیلم نقش خودش را بازی میکرد.
شاید مثال نامآشناتر در این حوزه فیلم «سالیوانهای مبارز» (اکران: ۱۹۴۴) باشد؛ فیلمی بر اساس داستان واقعی پنج برادر اهل ایالت آیووا که همگی با غرق شدن کشتیشان کشته شدند. دوهرتی میگوید: «تقریباً ۱۸ ماه پس از حادثه فیلمِ آن را ساختند و آنچنان به روح و روان مخاطبان آسیب زد که مجبور شدند اکرانش را متوقف کنند. گزارشهایی وجود دارد که سینماداران در شهرهای کوچک در آن زمان گفته بودند: تماشای این فیلم بیشازحد سخت است؛ مردم شهر ما پسران و شوهرانشان را ازدستدادهاند. غم و اندوه حاصل از تماشای فیلم تحملناپذیر است؛ مردم در سالن سینما غش میکردند.»
حملات ۱۱ سپتامبر نقطه عطفی در رویکرد هالیوود به حوادث هولناکِ واقعی بود؛ بهویژه پس از دو بلاکباسترِ جسورانه ساخت ۲۰۰۶ به نامهای «برجهای تجارت جهانی» و «یونایتد ۹۳»
در دهههای پس از جنگ جهانی، در زمینه تولید سریعِ داستانهای واکنشی، تلویزیون گوی سبقت را از سینما ربود. دوهرتی اشاره میکند که هالیوود در واکنش به جنگ ویتنام کند عمل کرد. «استیوِن پرینس»، منتقد و استاد سینما در دانشگاه ویرجینیا در کتاب خود «طوفان آتش: سینمای آمریکا در عصر تروریسم» (انتشار: ۲۰۰۹) مینویسد: تا سالها پس از پایان درگیری «هیچ فیلم هالیوودی حائز اهمیتی» در مورد ویتنام ساخته نشد؛ بهاستثنای فیلم «بحث برانگیزِ» جان وِین به اسم «کلاهسبزها»[۱۱].
ازنظر من، حملات ۱۱ سپتامبر نقطه عطفی در رویکرد هالیوود به حوادث هولناکِ واقعی بود؛ بهویژه پس از دو بلاکباسترِ جسورانه ساخت ۲۰۰۶ به نامهای «برجهای تجارت جهانی» و «یونایتد ۹۳». زمانی که این دو فیلم درمجموع با نقدهای مثبتی روبرو شدند، دریچههای سد باز شد. طولی نکشید که هر داستان واقعی که در سطح ملی اهمیت داشت، حتی اگر داستانی بسیار دردناک بود، میتوانست بهسرعت به فیلمی سینمایی تبدیل شود.
پرینس مینویسد که در فضای پسلرزههای حملات، صنعت فیلم ۱۱ سپتامبر را نیز مثل جنگ ویتنام بهعنوان «سمی برای گیشه» در نظر گرفت. هریس اشاره میکند: به یاد دارم که پس از ۱۱ سپتامبر یک نظر که اکثر مردم بیان میکردند این بود که: خب، بالاخره هالیوود به این مسئله هم خواهد پرداخت، اما زمان زیادی طول خواهد کشید؛ و زمانی که دو فیلمِ اولی که مستقیماً به ۱۱ سپتامبر پرداخته بودند اکران شدند (یونایتد ۹۳ به کارگردانی پل گرینگرس و برجهای تجارت جهانی به کارگردانی اولیور استون) حتی آن موقع نیز چنین حسی وجود داشت که: آیا مردم آماده تماشای چنین فیلمهایی هستند؟
این کارگردان که به رویکردهای انتقادی نسبت به موضوعات بحثبرانگیز شناخته میشود و فیلمهایی انتقادی همانند «جوخه» (ساخت: ۱۹۸۶) درباره جنگ ویتنام و «نیکسون» (ساخت: ۱۹۹۵) فیلم بیوگرافی «ریچارد نیکسون» را در کارنامه دارد، برای «برجهای تجارت جهانی» رویکرد مناسبی را انتخاب کرد. در این فیلم که بر اساس داستان واقعی دو افسر پلیس (با نقشآفرینی نیکولاس کِیج و مایکل پِنیا) که زیر خرابهها و آوار برجها گرفتار شدهاند روایت میشود، استون بهجای تفسیر سیاسی واقعه بر روی روحیه اخلاقی تمرکز میکند. کمپانیِ پارامونت پیکچرز بهمنظور انتشار این پیام که «این فیلم مانند دیگر فیلمهای استون به انتقاد از سیاستهای آمریکا نپرداخته»، یک شرکت تبلیغاتی جمهوریخواه را به کار گرفت؛ این شرکت همچنین نمایندگی انتشاراتی را بر عهده داشت که در سال ۲۰۰۴ علیه جان کِری (دموکرات) کتابِ «نامناسب برای ریاست جمهوری: صحبتهای کهنه سربازانِ گشت دریایی علیه جان کِری»[۱۲] را چاپ کرده بود. پرینس دراینباره میگوید: «اگر سیاست، حوزهای باشد که در آن سیاستمداران با شرکای عجیبوغریبی همبستر میشوند، در این صورت بازاریابی هالیوود مثل یک رابطه جنسی دستهجمعی است که در آن همسرهایشان را معاوضه میکنند.»
فیلم گرینگرس بر فروپاشیِ هشدارآمیزِ «سیستمهای مدرنیته» تأکید دارد که در ۱۱ سپتامبر به وقوع پیوست، اما استون با «برجهای تجارت جهانی» ترجیح میدهد که بر سیر قهرمانانه پروتاگونیستهای مذکر خود تمرکز کند
فیلمنامه «برجهای تجارت جهانی» بر اساس مصاحبههایی با خود آن افسرهای پلیس، خانوادههایشان و یک تفنگدار سابق نیروی دریایی است که نهایتاً به نجات حادثه دیدگان شتافت. «یونایتد ۹۳» به کارگردانی «پل گرینگِرَس» فراتر از این میرود: منبع محتوای فیلمنامه، گزارش کمیته ۱۱ سپتامبر است و گرینگرس همچنین بهجای انتخاب بازیگران نامآشنا غالباً از بازیگران ناشناخته استفاده کرده و در مواقعی که امکان داشته مثل فیلم «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس» افرادی که در واقعیت نیز در صحنه حضورداشتهاند را به کار گرفته است. برای مثال «بِن اسلینی» مدیر مرکز مراقبت پرواز ملی و کسی که در روز ۱۱ سپتامبر دستور لغو همه پروازها را داده بود نقش خودش را بازی میکند.
پرینس «یونایتد ۹۳» را به «برجهای تجارت جهانی» ترجیح میدهد زیرا به نظر او، فیلم استون با تمرکز بر دو شخص که نجاتیافتهاند، تراژدی ۱۱ سپتامبر را تنزل میدهد درحالیکه فیلم گرینگرس در مواجهه با خسارات وحشتناک آن روز قاطعتر است، اما فیلم استون بهوضوح به مدلی برای این نوع از قصهگویی تبدیلشده است؛ نه فیلم گرینگرس: مورد دوم بر فروپاشیِ هشدارآمیزِ آنچه پرینس «سیستمهای مدرنیته» میخواند تأکید دارد که در ۱۱ سپتامبر به وقوع پیوست؛ اما مورد اول ترجیح میدهد که بر سیر قهرمانانه پروتاگونیستهای مذکر خود تمرکز کند. حتی خود گرینگرس نیز از این مدل پیروی کرده است؛ در فیلم «کاپیتان فیلیپس» (ساخت: ۲۰۱۳) با نقشآفرینی «تام هنکس» در نقش کاپیتان، یک کشتی باری توسط دزدان دریایی سومالی در اقیانوس هند گروگان گرفته میشوند. (تعجبی ندارد که این فیلم هیجانانگیز در مورد نجات خدمه کشتی نسبت به یونایتد ۹۳ که غمانگیزتر بود و به سبک سینما حقیقت ساختهشده بود، در گیشه موفقتر عمل کرد.)
ایستوود با انتخاب استون، سدلر و اسکارلاتوس در نقش خودشان در «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس»، صراحتاً بر باور ما به مسیر رستگاریبخش قهرمان برای سربازان آمریکایی تأکید میکند
ایستوود با انتخاب استون، سدلر و اسکارلاتوس در نقش خودشان در «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس»، صراحتاً بر باور ما به مسیر رستگاریبخش قهرمان برای سربازان آمریکایی تأکید میکند: این افراد، بهویژه استون، یک سری آدم بیخاصیت معمولی مثل من و شما بودند تا اینکه به ارتش پیوستند و از مهارتهایشان در بحرانی که به وجود آمده بود استفاده کردند. اسکارلاتوس و استون در بچگی لباسی شکل لباسهای ارتش میپوشیدند و درصحنههای اول فیلم، مادران مجرد آنها (به ترتیب با بازی جینا فیشر و جودی گریر) به خاطر رفتارهای بد آنها بارها و بارها به دفتر مدیر مدرسه کشانده میشوند. استون در اتاقش پوستر فیلم «غلاف تمام فلزی» را زده و دوستانش را دعوت میکند تا با هم با تفنگهای اسباببازیاش که بسیار واقعی به نظر میرسند، بازی کند. پیش از آنکه به تخت خواب برود، زانو میزند و دعا میکند؛ و حالا او را روی پرده سینما میبینیم که انگار چهار متر قد دارد؛ مثل موشکی که در وسط راهپیمایی گذاشتهاند.
با کنار هم قرار دادن صحنههای نوجوانی و صحنههای کوتاه و مختصری از اتفاقات درون قطار در سال ۲۰۱۵، ایستوود تلویحاً اشاره میکند که این بچهها ناخواسته در حال آماده شدن برای تحقق بخشیدن به تقدیرشان هستند؛ اشاره میکند که پسری که در جامبا جوس کار میکند (استون قبل از عضویت در نیروی هوایی در آنجا کار میکرده است) ظرف مدت چند سال به خاطر کار شجاعانهاش به تیتر اخبار تبدیل میشود و به ما یادآوری میکند که مردم عادی نیز میتوانند قهرمان باشند. این پیام در دیگر فیلمهای جنگی اخیر نیز وجود داشته است؛ مثل «تنها بازمانده» اثر پیتر برگ (سال ساخت: ۲۰۱۳)، «اسنایپر آمریکایی» به کارگردانی ایستوود (سال ساخت: ۲۰۱۴) و همچنین «۱۲ نیرومند» ساخته «نیکولای فولسیگ»[۱۳] که ماه گذشته اکران شد (هر سه فیلم بر اساس داستان واقعی هستند). هریس اشاره میکند که تقریباً غیرممکن است که فیلمی «در مورد» جنگهای عراق و افغانستان ساخته شود؛ جنگهایی که نزدیک به دو دهه به راه افتادهاند و پایانی برایشان متصور نیستند و هیچ آغاز و میانه و پایان مشخصی ندارند. او میگوید: «اگر از مردمی با بهره هوشی معمولی سؤال کنید که شرح وقایع اتفاقات جنگ عراق و افغانستان را به ترتیب زمانی تا حدودی بیان کنند، گیج خواهند شد.»
در خلأ منطق روایت (یا حتی هر نوع منطقی) نسبت به جنگهای عراق و افغانستان، این فیلمها اغلب به قراردادهای عُرفهای آشنای ژانر وسترن هالیوود عقبگرد دارند. وقتی شخصیت کریس کایلِ بردلی کوپر در «اسنایپر آمریکایی» پایش به عراق میرسد یکی از افسران اینگونه از او استقبال میکند: «به فلوجه خوشآمدی. غرب وحشی جدید در غرب آسیای قدیم». درحالیکه «تنها بازمانده» و بهویژه «۱۲ نیرومند» نیاز نیروهای آمریکایی به همکاری با شبهنظامیان محلی در افغانستان را تصدیق میکنند، اما بخش اعظم این نوع فیلمها حول محور مأموریتهای خاصِ موفق اتفاق میافتند؛ و همینطور مردانی که باوجود شانس بسیار کم برای موفقیت بر مشکلات فائق میآیند. مثل «برجهای تجارت جهانی»، فیلمهای ایستوود نیز تمایل دارند که این پیروزیها را درنتیجه اقدامات شجاعانه اشخاص نشان دهند. این سبک از نمایش قهرمانانِ یکه و تنها در بسیاری از فیلمهای دوران پسا-یازده سپتامبر در مورد عراق و افغانستان وجود داشته است. (بسیاری از آنها شامل صحنهای در اول فیلم هستند که در آن قهرمان فیلم از دیدن سقوط برجهای تجارت جهانی در اخبار شوکه میشوند).
«اسنایپر آمریکایی» و «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس» از بحثهای سیاسی در مورد جنگ عراق و تروریسم در سطح جهان اجتناب میکنند و در عوض بر نیت خالص پروتاگونیستهایشان تأکید دارند؛ تمایل شدید این پسرهای آمریکایی برای خدمت به جبهه خیر در دنیا
«اسنایپر آمریکایی» و «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس» قاطعانه از بحثهای سیاسی در مورد جنگ عراق و تروریسم در سطح جهان اجتناب میکنند و در عوض بر نیت خالص پروتاگونیستهایشان تأکید دارند؛ تمایل شدید این پسرهای آمریکایی برای خدمت به جبهه خیر در دنیا. در «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس» به نظر میرسد که این تمایل شدید بیش از هر چیز در بیقراری آنها ریشه دارد: مدیر مدرسه اسکارلاتوس و استون مردد است که آنها بیشفعال هستند، بااینوجود مادرهایشان از دادن دارو به پسرهای کاملاً سلامت اما پر سروصدایشان امتناع میکنند. سالها بعد اسکارلاتوس بهعنوان عضوی از گاردِ ملیِ ارتش اُرگن[۱۴] به افغانستان اعزام میشود و در تماس اسکایپی با استون به او میگوید که حس «حراستِ پاساژ» دارد و کار مهمی برای انجام دادن ندارد. او توضیح میدهد که «حالا آدم بدها داعش هستند».
راستش را بخواهید، تا قبل از صحنه اضطرابآور حمله قطار، فیلم «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس» آنقدر ملالتآور است که بیننده را در جای قهرمانان بیقرار خود قرار میدهد؛ من هم بیصبرانه منتظر شروع نقشه حمله تروریستی بودم فقط به خاطر اینکه بالاخره اتفاقی در فیلم بیفتد. این پسرها مشتاق اقدام کردن و فرصتی برای اثبات خودشان هستند، اما در فضای جریان اصلی سینمای آمریکا، فرصت برای انجام کارهای قهرمانانه ابتدا نیاز به وقوع خشونت دارد؛ آنها تمرین نکردهاند که قهرمانِ المپیک شوند (جالب است که خاطرهانگیزترین فیلم معاصر در مورد مسابقات المپیک نیز (شوخی نمیکنیم) فیلم مونیخ (سال ساخت: ۲۰۰۵) است و این فیلم هم در مورد المپیک نیست، بلکه در مورد تروریسم است.)
رؤیای کارهای قهرمانانه که به پسرهای آمریکایی یاد داده میشود آرزوی آن را داشته باشند، به یک دشمن نیاز دارد؛ ترجیحاً دشمنی که آنها بتوانند در خاک کشور دیگری با آن بجنگند
رؤیای کارهای قهرمانانه که به پسرهای آمریکایی یاد داده میشود آرزوی آن را داشته باشند (حداقل طبق فیلمها که اینگونه است) به یک دشمن هم نیاز دارد؛ ترجیحاً دشمنی که آنها بتوانند در خاک کشور دیگری با آن بجنگند؛ دنیا را به زمینبازی بیقرارها تبدیل میکند؛ و پسرهای آمریکایی و کارگردانانی که عاشق فیلم ساختن در مورد آنها هستند را به هم گره میزند. در تمام مدتی که ایستوود صرف نشان دادن معمولی بودن قهرمانان فیلمش میکند، تنها داستانی که مطلقاً هیچ علاقهای به آن ندارد، داستان خود عامل تروریستی ایوب الخزانی است. آیا امکان این وجود دارد که انگیزه او هم برای انجام کارهایش همان ترکیبی از سر رفتن حوصله و احساس وظیفهای باشد که استون، اسکارلاتوس و سدلر را به از پای درآوردن خودش مجاب کرده است؟ ایستوود کنجکاو دانستن این موضوع نیست؛ در این فیلم و «اسنایپر آمریکایی» بهاصطلاح آدم بدها غالباً شخصیتهایی انتزاعی موردستایش هستند و بهویژه در «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس»، ابزاری کارآمد برای تزریق معنا درون زندگیهای راکد و بیقرار پسرهای تمام آمریکایی است که با پرستش فیلمهای جنگی بزرگشدهاند (و همچنین ابزاری برای نشان دادن درگیری دو طرف بهعنوان تقدیر و مشیت الهی).
دیدن اعمال قهرمانانه روی پرده سینما هیجانانگیز است؛ آیا این خوب نیست که برای تماشای حوادثی که زندگیمان را شکل دادهاند روی پرده سینما، نیاز نیست سالها منتظر بمانیم؟ اما بالا رفتن سرعت این فرایند در یک دهه اخیر به این معناست که افراد بیشتر و بیشتری این وقایع را نه از طریق گزارشهای خبری بلکه از طریق منشورِ قراردادهای هالیوودی هضم و جذب میکنند؛ با تمام اسطورهسازیها و صیقل دادن کجیهایی که بهطور ضمنی در فیلمها القا میشود. بلاکباسترهایی که به اعمال تروریستی پسا-یازده سپتامبر و جنگهای عراق و افغانستان میپردازند اغلب بر این ایده استوار هستند که وقتی اتفاق هولناکی رخ میدهد، تویِ پسر آمریکایی، بالاخره فرصت پیدا میکنی تا فوقالعاده باشی و یا حتی در یک فیلم جاودان شوی. چنین فیلمهایی مثل طلسمها یا اشیائی رازآلود هستند که به هر نحو از طریق فرایند کیمیاگرانه فیلمسازی این حس را به مردم آمریکا منتقل میکنند که کنترل خشونتهای بیمعنی و درگیریهای بی پایانِ بیزانسی تا حدودی بر عهده ماست.
در اواسط «قطار ۱۵:۱۷ به پاریس»، اسکارلاتوس با دوستش در حال خوردن نوشیدنی هستند که دوستش به او میگوید: «پدرم میگوید که همه داستانی دارند و این وظیفه ماست که داستانشان را بگوییم.» اما چه داستانی برای میلیونها مخاطب تعریف میشود و چرا؟ درست است که تقریباً هفت هزار آمریکایی پس از یازده سپتامبر در راه مبارزه برای کشورشان جان خود را ازدستدادهاند. این هم درست است که در این کشور هرروز بهطور متوسط سه زن به دست همسر یا دوستپسر فعلی یا سابقشان کشتهشدهاند و اینکه از سال ۱۹۶۸ تا به امروز مجموع کشتههای مردم آمریکا براثر خشونتِ منجر به استفاده از سلاح گرم از مجموعه کشتههای آمریکا در تمام جنگهای تاریخ این کشور بیشتر بوده است. اکثر این افراد تیتر اول اخبار نمیشوند، چه برسد که بخواهند به سالن سینماها برسند. احتمالاً تقدیرشان این است.
[۱] ۱۵:۱۷ to Paris
[۲] Miracle on the Hudson
[۳] U.S. Airways
[۴] Chesley Sullenberger
[۵] Deepwater Horizon
[۶] Patriots Day
[۷] Stronger
[۸] Only the Brave
[۹] Murphy Brown
[۱۰] Miss Fane’s Baby Is Stolen
[۱۱] The Green Berets
[۱۲] Unfit for Command: Swift Boat Veterans Speak Out Against John Kerry
[۱۳] Nicolai Fuglsig
[۱۴] Oregon Army National Guard
۲ مرداد, ۱۳۹۸