ماری مکنامرا
خیلیها «روزی روزگاری هالیوود» را به عنوان ادای احترام به دنیای رویایی هالیوود، تحسین کردند اما جستجوهای نوستالژیک تارانتینو، مشخصا ادای احترام به همان نگاه تاریخی کوتهبینانه، ساده انگارانه و افسانهای است که کلاههای قرمز طرفداران ترامپ را به بخشی از مد لباس محافظهکارانه تبدیل کرد.
[اخطار: لو رفتن داستان فیلم]
به جرات میتوان گفت اگر تا پیش از این کسی فهرستی از رویدادهایی که همه منتظرند ببینند «چه کسی در مبارزه پیروز میشود؟» را، از مبارزات کلاسیک میان «بتمن» و «سوپرمن» گرفته تا دعوای کنونی «نانسی پلوسی»[۱] و «کلین کانوی»[۲] تهیه میکرد، اثری از مبارزه میان «بوچ و ساندنس»[۳] و «تکس واتسون[۴] و گروه دختران مانسون» در آن دیده نمیشد.
اما اکنون، در «روزی روزگاری در هالیوود»[۵]، «ریک دالتون»[۶] (لئوناردو دیکاپریو) و بدلکارش «کلیف بوث»[۷] (برد پیت) کابوی نیستند بلکه نقش کابوی را در فیلمها بازی میکنند. ریک و کلیف مثل «بوچ کسیدی و ساندنس کید» خود را در شرایطی میبینند که انگار نسبت به شرایط فرهنگی روزگارشان قدیمی و عقب افتاده هستند؛ شرایط فرهنگی که علاقهاش به مهارتهای آن دو و روایتهای مردانه به سبک فیلم وسترن «نیمروز»[۸] کمتر و کمتر میشود. برای آنها اما تنها یک سنگر دیگر باقی مانده است؛ فقط اینبار، کابویها میبرند. طی یک پیچش داستانی که برای کم کردن حفرههای داستانی و تاریخی خود نیازمند دود کردن سیگار اسیدی بود، ریک و کلیف (و سگ کلیف!) در یک صحنه کاملا حماسی ولگردهای قاتل را میکشند و در غروب آفتاب محو میشوند (البته یکی از آنها سوار بر آمبولانس در غروب آفتاب محو میشود).
خیلیها «روزی روزگاری هالیوود» را به عنوان یک داستان خیالی و یک ادای احترام به دنیای رویایی هالیوود، تحسین کردند. در طول بیش از دو و نیم ساعت، بیشتر زمان فیلم به پیدا کردن زاویه مناسب دوربین برای فک برد پیت میگذرد. جستجوهای تارانتینو در سمساری، آرشیو عکس و نمایشگاه ماشینهای کلاسیک مشخصا ادای احترام به «چیزی» است.
با دیدن دو شخصیت سفید پوست میانسال در دنیایی که از نظر آنها به اندازه کافی برایشان ارزش قائل نیست، نمیتوان از این موضوع تعجب نکرد که آن «چیز» همان نگاه تاریخی کوتهبینانه، ساده انگارانه و افسانهای است که کلاههای قرمز طرفداران ترامپ (با شعار سفیدِ «دوباره آمریکا را بزرگ کنیم») را به بخشی از مد لباس محافظهکارانه تبدیل کرد.
تنها نکته مثبت این است که «روزی روزگاری در هالیوود» تفکرات لیبرالیسم هالیوودی را دفن میکند؛ هر محصولی که همچنان بر روی احساساتی نشان دادن دوران مالکیت استودیوها سرمایهگذاری کرده است و فیلمهای زوج هنری با شخصیتهای سفیدپوست را به سختی میتوان فیلمهایی مترقی دانست
آه! بخاطر روزهای خوب گذشته
ممکن بود آن «چیز» پیروزی راحت کلیف بر «بروس لی» باشد، یا گله و شکایتهای دائمی ریک از حضور آوارهها در نزدیکیشان، یا شاید آن چیز همان دیدن توقف کامیون بستنی «گود هیومر» در کنار کامیون حمل شیر باشد، آن هم در حالی که یکسری آواره درحال علف کشیدن در بلوار هالیوود هستند. دلیلش هرچیزی که باشد وقتی روی صندلیام جابجا شدم و منتظر نقطه اوج فیلم بودم، مرثیه سرایی تارانتینو برای زمانی که مردها مرد بودند و زنان یا پاکدامن بودند یا هرزه، یا نق نقو و زمانی که خدمتکاران تنها کسانی بودند که اسپانیایی حرف میزدند – «جلوی مکزیکیها گریه نکن» که در واقع دیالوگی طنزآلود است – به طرز عجیبی به نظرم آشنا (و تکراری) میآمد.
تنها نکته مثبت این است که «روزی روزگاری در هالیوود» تفکرات لیبرالیسم هالیوودی را دفن میکند – هر محصولی که همچنان بر روی احساساتی نشان دادن دوران مالکیت استودیوها سرمایهگذاری کرده است، مامورانی که نقششان توسط آل پاچینویی که کلاه گیس بر سر گذاشته بازی شده و فیلمهای زوج هنری[۹] با شخصیتهای سفیدپوست را به سختی میتوان فیلمهایی مترقی دانست.
نه اینکه از فیلمهای زوج هنری یا فیلمهایی درباره وقایع گذشته لذت نمیبرم بلکه اتفاقا به دوران گذشته غرب علاقه دارم؛ کامیونهای گود هیومر و سینیهای دستهدار یخ. همچنین توانایی مردانی که قبل از تعمیر ماهرانه آنتن تلویزیون از دیوار پشت بام بالا میپرند و به این صورت عضلات خود را به نمایش میگذارند را تحسین میکنم. به عنوان یک روزنامهنگار که سنی از او گذشته، حس کلافه شدن از تلاش بیفایده برای هماهنگ شدن با خواستههای دائما در حال تغییر شغلی که تصور میکردید کاملا به آن مسلط هستید را درک میکنم؛ آن هم در حالی که جوانترها از رفتار شما و اینکه چرا موضوع را درک نمیکنید متعجباند!
«نوستالژی» حس مفرحی است و تا زمانی که به صورت تفننی از آن استفاده شود، خوب است. اما حالا وقت آن است که با خطرات اعتیاد ملی ما به لذت بردن از اتفاقات گذشته، که در بهترین حالت به صورت احساسی، توسط یکسری افراد دستچین شده و در بدترین حالت به طرز کاملا بیمنطق و بدون معنایی انتخاب شدهاند، مواجه شویم.
درباره فیلمسازان و برنامهسازانی که در زبالهدان فرهنگی به دنبال یکسری چیزهای پرفروش و مورد علاقه مخاطب میگردند حرفهای زیادی زده شده است. دیگر فیلم بزرگ تابستان امسال، بازسازی «شیرشاه» است و شبکه اچبیاو هم نسخه جدیدی از سریال «پری میسن»[۱۰] را در دست ساخت دارد. اما حتی آثار اورجینال و خیلی خوب هم از علاقه ما به چیزهای قدیمی و نوستالژی استفاده میکنند. این چیزها میتواند پاپوشهای قدیمی، کلاههای شاپو، طبقات اجتماعی انگلیسی، «وینونا رایدر»[۱۱] یا _ خدا به ما رحم کند _ «چارلز منسن»[۱۲] باشند. لباسها، ابزار غذاخوردن، علائم و نشانههای روی تابلوها، اصطلاحات عامیانه و موسیقی که همیشه هست؛ تماشاگران به طور فزایندهای به دنبال آن صحنه و لحظات جذاب مربوط به هرچیز تاریخی و فرهنگی هستند که میتواند آنها را به دوران جوانیشان ببرد.
«نوستالژی» حس مفرحی است اما حالا وقت آن است که با خطرات اعتیاد ملی ما به لذت بردن از اتفاقات گذشته، که در بهترین حالت به صورت احساسی، توسط یکسری افراد دستچین شده، مواجه شویم
اگر به طور مستقیم گفته نشده باشد تلویحا به آن به عنوان دورانی که همه چیز سادهتر بود اشاره شده است؛ حتی اگر هیچوقت اینطور نبوده باشد! هیچگاه در تاریخ دورانی بهتر،سادهتر و راحتتر از آن زمان نبود، البته تنها در صورتی که شما هم عضوی از جامعه نخبگان سفیدپوست، مرد، مسیحی، بدون هرگونه اعتیاد، از نظر ذهنی سال، پولدار و همسو با فرهنگ جامعه بودید. تاریخ برای بیشتر مردم داستان ظلم و ستمهایی است که گام به گام از طریق مجموعهای از مبارزات و شکستها _ مقداری _ کاهش یافت.
«روزی روزگاری در هالیوود» شاهکار نشئگی در نوستالژی است. به ترور «رابرت کندی» که هنوز هم انگار زمان زیادی از آن نگذشته در حد چند جمله کوتاه گزارش رادیویی، اکتفا میشود. ترور کندی در مقایسه با عجایب پارکینگ رستوران «موسو و فرانک» هیچ است. تارانتینو نوستالژی را در دو سطح ارائه میدهد؛ به ستایش از سال ۱۹۶۹ میپردازد و همزمان به گذشته و روزگاری که «مزرعه اسپن»[۱۳] صحنه فیلمبرداری فیلمها بود نگاه میکند.
تارانتینو نیروی محرکه خود را در شخصیت یک بازیگر ناراضی قرار داده است. بازیگری که دیگر به عنوان یک قهرمان شناخته نمیشود و از طرفی هم احتمال دارد بدلکار وفادارش، قاتل همسرش باشد. این که با موضوع قتل این زن مثل یک جوک برخورد میشود و شخصیت همسر را فقط یکبار در یک صحنه فلاشبک در حال غرولند میبینیم را میتوان به عنوان یک الهام از کارتونهای ضدزن پلیبوی آن دوره تصور کرد _ البته اگر شخصیت کلیف اینقدر جذاب و جوانمرد به تصویر کشیده نمیشد _ اما با چنین تصویری که از کلیف ترسیم شده، اگر او زنش را کشته باشد، پس احتمالا حق آن زن بوده است! پس آن دوران حداقل برای زن کلیف دورانی طلایی محسوب نمیشده و حتی برای «شارون تیت»[۱۴]، که توسط «مارگو رابی» و به شکل دختر موطلایی همسایه به تصویر کشیده شده هم دوران خوبی نبود.
هیچگاه در تاریخ دورانی بهتر،سادهتر و راحتتر از آن زمان نبود، البته تنها در صورتی که شما هم عضوی از جامعه نخبگان سفیدپوست، مرد، مسیحی، بدون هرگونه اعتیاد، از نظر ذهنی سالم، پولدار و همسو با فرهنگ جامعه بودید
تارانتینو به رمانتیکسازی تاریخ راضی نمیشود و همانطور که قبلا هم این کار را کرده، تاریخ را دوباره مینویسد. چون این دقیقا همان چیزی است که ما الان نیاز داریم: کمی تاریخ تقلبی! ریک و کلیف شبیه بقیه مردم شهر از قتلهای منسن وحشتزده نمیشوند. آنها به قهرمانان جذاب قدیمی تبدیل میشوند. کلیف قبل از اینکه سگش را به جان تبهکاران بیاندازد، به آنها پوزخند میزند. ریک هم زنی را در استخر آتش میزند. جادوی هالیوود همین است!
آیا آرزو میکنیم کسی به نحوی مانع از قتل شارون تیت و دوستان خانواده پولانسکی میشد؟ البته که چنین آرزویی داریم همانطور که آرزو داشتیم ای کاش کسی مانع ظهور «آدولف هیتلر» میشد یا حداقل سلاحهایی که در تیراندازیهای جمعی، مثل تیراندازی که درست در هفته اول افتتاحیه «روزی روزگاری در هالیوود» در شهر «گیلرویِ» کالیفرنیا اتفاق افتاد، استفاده میشوند ممنوع میشدند.
اما قدرت فیلمها در حدی نیست که بتوانند حوادث واقعی تاریخ را بازنویسی کنند. فیلم میتواند از ناگفتهها پرده بردارد، حقایق پنهان را آشکار کند و با نگاه به تاریخ از جنبههای متفاوت، زمینههای تاریخی حوادث را روشن کند. یکی از این جنبهها شامل قهرمان هالیوودی غیرکلاسیکی که پیش از این به حاشیه رانده شده بود است.
یا اینکه یک فیلم میتواند کاملا غرق در نوستالژی شود به طوری که اهمیت اتفاقات واقعی کمتر از حس نوستالژیای شود که با دیدن ماگ قهوه «هوپالانگ کسیدی» (یک شخصیت داستانی کابوی) و یا «دیمین لوئیس» که وانمود میکند «استیو مککوئین» است (چرا؟!)، به ما دست میدهد.
مطمئنا این یک داستان خیالی است. و داستانهای خیالی هم ساخته شدند تا پیامهای اخلاقیای بدهند که برای کودکان قابل فهم باشد. ظاهرا پیام اخلاقی «روزی روزگاری در هالیوود» این است: «چه کسی دلش برای روزهای خوب گذشته با ماشینهای قدیمی و سفیدپوستانی که همیشه قهرمان بودند تنگ نشده؟» هرکسی که دلش تنگ شده دستش را بالا بیاورد.
[۱] Nancy Pelosi
[۲] Kellyanne Conway
[۳] Butch Cassidy and the Sundance Kid
شخصیتهای فیلم وسترن «بوچ کسیدی و ساندنس کید» به کارگردانی «جرج روی هیل» – محصول ۱۹۶۹
[۴] Tex Watson
تکس واتسون، قاتل آمریکایی و عضو اصلی گروه خانواده منسن که توسط «چارلز منسن» هدایت میشد.
[۵] Once Upon a Time In Hollywood
[۶] Rick Dalton
[۷] Cliff Booth
[۸] High Noon – Fred Zinnemann – 1952
[۹] Buddy Movie
[۱۰] Perry Mason
[۱۱] Winona Ryder
[۱۲] Charles Manson
[۱۳] Spahn Ranch
مزرعهای ۲۲ هکتاری در حاشیه لسآنجلس که به لوکیشن ساخت فیلمهای وسترن اختصاص داشت. خانواده منسن مدتی در این مزرعه مشغول به کار و زندگی بودند.
[۱۴] Sharon Tate
بازیگر هالیوودی و همسر «رومن پولانسکی» که توسط خانواده منسن به قتل رسید.
۱۵ شهریور, ۱۳۹۸