غمزه کازاک اغلو
آزمایشی ایدئولوژیک، قهرمان فراموشناشدنی «پرتقال کوکی» را از یک اراذل خیابانیِ گردنکش تبدیل به یک خوک بیآزار میکند؛ کاراکتری که در آن واحد هم حس نفرت از خوکصفتی را در مخاطب برمیانگیزد و هم حس ترحمی منحصربهفرد.
- کشیش: همونطور که گفتم، الکس، تو میتونی تأثیر جدی در تغییر حکم مدعیالعموم داشته باشی. میفهمی الکس؟ تونستم منظورم رو برسونم؟
- الکس: به شفافیت یه دریاچهٔ تمیز دوست من! به شفافیت آسمان آبی یه روز تابستونی. میتونی روی من حساب کنی رفیق.
اما آیا کشیش واقعاً میتواند روی الکس حساب کند؟ الکس چطور؟ آیا او میتواند به کشیش اعتماد کند؟ اگر بخواهیم صادق باشیم باید بگوییم این سؤالها مهم نیستند. هم قابل اعتماد بودن و هم اعتبار آن، در فیلم «پرتقال کوکی»[۱] چندان اهمیت ندارد. شما ممکن است وقتی از زندان آزاد میشوید به خانه برمیگردید، بدون هیچ تمارضی مورد استقبال پدر و مادرتان قرار بگیرید، اما در کمال تعجب متوجه شوید والدینتان اتاق شما را به یک نفر اجاره دادهاند و دیگر جایی برای ماندن ندارید! مسئله اصلاً شخصی نیست. اقتضای وضعیت است دیگر. در این کابوسنامهٔ بریتانیایی هرکسی میتواند هر غلطی میخواهد بکند؛ هرکاری ممکن است. شهوتِ خشونتِ بیهدف و هر وحشیگری دیگری که به ذهنتان برسد، در سکانسهای فیلم موج میزند. در ظاهر ماجرا، معصومانهترین سکانس فیلم در واقع قوهٔ محرکهٔ قدرت سیریناپذیر فیلم است: انجام یک آزمایش بیولوژیک برای تغییر رأی مدعیالعموم آن هم با یک نیت خیر که همان کشیدن افسار مجرمان و ممانعت از ارتکاب به خشونت توسط آنها از طریق واکسینه کردن زندانیان جوانتر در مقابل میل به خشونت است. این آزمایش، الکس را از یک اراذل خیابانیِ گردنکش تبدیل به یک خوک بیآزار میکند؛ یک کاراکتر که در آن واحد هم حس نفرت از خوکصفتی را در مخاطب برمیانگیزد و هم یک حس ترحم منحصربهفرد. این شخصیت کسی نیست جز قهرمان فراموشناشدنی داستان فیلم ۱۹۷۱ «استنلی کوبریک»[۲]، یعنی «پرتقال کوکی».
«پرتقال کوکی» که داستانش در یک بریتانیای دیستوپیاییِ نهچندان دور از ذهن رخ میدهد، مملو از تصاویر خشن زندهایست که شالودههای شکلدهنده جامعه و کشور را مورد سختترین آزمایشها قرار میدهد
فیلم کوبریک که با اقتباس از رمانی به همین نام نوشتهٔ «آنتونی برجس»[۳] (۱۹۶۲) ساخته شده، در زمرهٔ یکی از مشهورترین آثار این کارگردان قرار دارد و در کنار فیلمهای دیگری چون «درخشش»[۴]، «دکتر استرنج لاو»[۵]، «چشمان کاملاً بسته»[۶]، «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی»[۷] و «بری لیندون»[۸]، دوران طلایی فیلمسازی او را میسازد. کوبریک معمولاً بهعنوان یکی از اثرگذارترین فیلمسازان تاریخ سینما شناخته میشود؛ با آن تلخندهای تاریکش، میزانسنهای فصیحاش و موسیقی کلاسیک پر از تعلیقاش. فیلم «پرتقال کوکی» که داستانش در یک بریتانیای دیستوپیاییِ نهچندان دور از ذهن رخ میدهد، مملو از تصاویر خشن زندهایست که شالودههای شکلدهنده جامعه و کشور را مورد سختترین آزمایشها قرار میدهد: از روان جامعه گرفته تا دارودستههای جوانانِ از راه بهدر شده تا شهروندانِ اجتماعی و سیاسی و اقتصادی یا اگر بخواهیم بهتر بگوییم، «سوژه»هایی که در قامت یک شهروند ظاهر میشوند. بهعنوان یک اثرِ بهغایت قابل انتقاد، اکران «پرتقال کوکی» در بسیاری از کشورها ممنوع شد. برخی از بینندگان بهاشتباه گمان کردند که فیلم میخواهد خشونت را ترویج کند. این سوءتفاهمها سبب شد کوبریک خودش در سال ۱۹۷۳ از دولت بخواهد که اکران فیلمش در بریتانیا ممنوع شود!
از همان آغازین سکانس فیلم، یعنی وقتی الکس و رفقای اوباشاش را میبینیم که در کافه مشغول نوشیدن شیر هستند، تا انتهای فیلم بیننده بیوقفه با موتیفهای متنوع و عجیبوغریب بمباران میشود: یک ملتِ نشئه که بهخاطر مصرف مخدرها بیحس شده، تضاد زبر و زمخت روزهای آفتابی و شبهای مهتابی، برقِ مسحورکننده و قابل فهم چشمهای درخشان الکس – تصویری که دیدنش را مدیون تخصص کوبریک در استفاده از لنز زاویهٔ باز هستیم.
در طول آزمایش، درست حین نواخته شدن همین نوت به ناگاه الکس از یک اوباش تبدیل میشود به کسی که متعهد شده بخواهد خوب باشد؛ آنهم نه به این خاطر که خودش میخواهد، بلکه چون دیگران میخواهند که بخواهد
قطعهٔ موسیقی استفاده شده در این صحنهها یعنی سمفونی شماره ۹ [۹] بتهوون نیز بیانگر طبع موسیقایی آشنا و ظریف کوبریک است. اما حسی که شخصیت اصلی داستان از این قطعهٔ موسیقی میگیرد، در چشم بههم زدنی تغییر میکند، زیرا این همان قطعهایست که در هنگام انجام آزمایشها روی او پخش میشود. عکسالعمل او نسبتبه این قطعه موسیقی، از حس گرم دیدن یک «دوست قدیمی، لودویگ فن[۱۰]» تنها در زمانی به کوتاهی نواخته شدن یک نوت، تبدیل میشود به «درد و رنجی تمامعیار… درست مثل یک حیوان». در طول آزمایش، درست حین نواخته شدن همین نوت به ناگاه الکس از یک اوباش تبدیل میشود به کسی که متعهد شده بخواهد خوب باشد؛ آنهم نه به این خاطر که خودش میخواهد، بلکه چون دیگران میخواهند که بخواهد.
الکس حالا دیگر محکوم است که از موسیقی بتهوون بدش بیاید، چون این قطعه برایش مترادف تجاوز به مغزش و خشونت آزمایشگاهیست. بهناچار، فرایند بازفراوری خویشتنِ خویشِ الکس نیز بهخودی خود مخاطب را بر سر دوراهیِ ارادهٔ آزاد یا جبر و اختیار قرار میدهد: روزهای تلخ و رنجآورِ سمزدایی از بدن با استفاده از مواد آزمایشگاهی مختلف، آنهم در حالیکه محکم به یک صندلی بسته شده و چشمهایش را بهزور باز نگه داشتهاند که تصاویر خشونتآمیز ببیند و تغییر اجباری مسیر احساسات شخصیاش و عواقب بیولوژیکی که در صورت تخطی از درسهایش، باید رنجشان را تحمل کند.
الکس که حالا انسانیتاش را از او گرفتهاند، تبدیل شده به تجسم کامل شخصی که قدرت بیولوژیکیِ انسانِ همهجا حاضرِ فوکویی[۱۱] در تاروپودش تنیده شده؛ همان قدرتی که انسانِ ویژه را تبدیل به سوژههایی کلیشهای میکند که «برای» کشور هستند، نه «در» کشور. این پادگذارهٔ[۱۲] «جهان شجاع جدید»[۱۳] است که از رهگذر استفاده از یک روش مهندسی بیولوژیک مشابه به این نقطه رسید. در هر دو سناریو [هم در رمان و هم در فیلم]، افراد در واقع نهادهای سیاسی-بیولوژیک کشورها هستند که انتظار نمیرود شاخصهٔ عجیب و غریبی داشته باشند. با این حال، دنیای رمان اصلی هیچ فرصتی برای توسعهٔ شخصیت کاراکترها نمیهد و آنها را از همان دوران جنینی و پیش از تولد طراحی میکند. یعنی از دوران پیش از تولد تا مرگشان طراحی شده و جایی برای توسعهٔ شخصیت نیست. در سوی دیگر، «پرتقال کوکی» روش دردناکتری را انتخاب میکند: در ابتدا به بنیبشرِ داستانش فرصت شخصیتپردازی میدهد و هرجا که لازم باشد، این فرصت را از آنها بازمیستاند. بنابراین، دو مسیرِ بهظاهر متفاوت، یکی در رمان و دیگری در فیلم، در نهایت به مقصد یکسانی ختم میشوند و تنها چیزیکه در این میان متفاوت است، روش مزه ریختنِ خالقانشان است.
الکس بهعنوان نهادی که حالا دیگر تبدیل به شئ شده، یکی از میلیونها عرصهٔ خودنمایی و نمود و بروز قدرت بیولوژیک و ساحت اعمال قدرت آن است
انسانیتزدایی از شخصیت الکس تا جایی پیش میرود که حتی نحوهٔ کارکردِ ارادهٔ آزاد، او را به حاشیه میکشاند. الکس در فیلم تبدیل به یک شئ میشود. در جاهایی حتی دیگر «موجود» هم نیست. اینجا، مسئلهٔ جبر و اختیار و ارادهٔ آزاد دیگر محلی از اعراب ندارد و در دایرهٔ دغدغههای مخاطب وارد نمیشود. الکس بهعنوان نهادی که حالا دیگر تبدیل به شئ شده، یکی از میلیونها عرصهٔ خودنمایی و نمود و بروز قدرت بیولوژیک و ساحت اعمال قدرت آن است. اگرچه ارادهٔ آزادِ لرزان و رو به موتِ الکس هر از گاهی جان میکَند و طغیان میکند تا دوباره از میان خاکسترهای شخصیتِ بر باد رفتهاش سر برآورد، اما محکوم است که در هربار تلاش، به خشونتآمیزترین شکل ممکن سرکوب و منکوب شود. اینگونه است که هر تلاش مذبوحانه، قوزی میشود بالای قوز دیگر و او را بیکارکردتر میکند. در نهایت، روشن است که آزادی جسم الکس از زندان دولتی تنها بهمعنای ارتقاء یافتن او از یک انسان به یک اسیرِ همیشهمصرفکنندهٔ محصور در زندان جامعهٔ قدرتِ بیولوژیکزدهٔ بنیادگراست. الکس که حالا حتی نمیتواند به خیانت دوستان اراذلش پاسخ مناسب بدهد، چارهای جز بلغور کردن دروغهای مستأصلانه در مورد حمام خونی که بهراه انداخته، پیش پای خود نمیبیند. از قضا «حمام خون» دقیقاً چیزی بود که در زندگی قبلیاش، وقتی از خانهٔ قربانیانش بیرون میآمد از او بهجا میماند.
این صحنه، بهناچار، سؤالی در ذهن ایجاد میکند: با توجه به اینکه تحول و تطور الکس در نهایت نتایج سودمندی دارد، آیا اصلاً ارزش دارد در مورد فرازونشیبهای فرایند تطور او بحث کنیم؟ شاید. هرچه باشد بالاخره به برکت این فرایند و آن تحول، حالا دیگر جامعه توانسته بر وحشت ناشی از سرقتها و تجاوزها و کتککاریهای شبانهٔ الکس افسار بزند. با این حال، درست در همین نقطه است که حال و روز الکس، حس ترحم مخاطب را نیز برمیانگیزد. همدلی کردن با نبردی که الکس تجربه کرد – نبردش برای ایجاد توازن میان خویشتنِ خویشاش با خویشتنی که دولت با خشونتبارترین روشها برایش ساخته بود – بهترین روش برای همدردی کردن ما با خودمان است: مرثیهای در باب انتخابهای تحمیلی ناآگاهانهمان و دستوپا زدنهایمان برای پیدا کردن خط قرمزهایی که میان ما با دولت مرزکشی میکند تا بتوانیم به کلانموضوعاتی چون عدالت اجتماعی و حقوق و آزادیهای فردی بپردازیم. تا زمانیکه وضعیت انسان در هالهای از ابهام باشد، شاهکار کوبریک با جامعهٔ بشری همپوشان و همنوا خواهد بود و زاویهٔ دید متفاوت و شاید دیستوپیایی در اختیارمان قرار خواهد داد.
[۱] A Clockwork Orange
[۲] Stanley Kubrick
[۳] Anthony Burgess
[۴] The Shining (1980)
[۵] Dr. Strangelove or: How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb (1964)
[۶] Eyes Wide Shut (1999)
[۷] ۲۰۰۱: A Space Odyssey (1968)
[۸] Barry Lyndon (1975)
[۹] Symphony No. 9
[۱۰] Ludwig van Beethoven
[۱۱] Michel Foucault (The omnipresent Foucauldian biopower)
[۱۲] Antithesis
[۱۳] Brave New World
۲۸ آذر, ۱۴۰۰