در یک روز گرم جولای، کارل اُوِه کنسگارد با کتی تیره، شلوار جین خاکستری و چکمهای که به پا دارد در یکی از پیادهروهای لندن ایستاده است. از نقطهای زیر سایهی آن طرف خیابان، عکاسی که برای این مقاله عکس میگیرد، نویسندهی ما را راهنمایی میکند تا عکس دلخواهش را بیندازد. کنسگارد آسوده بود؛ با خونسردی به دوردستها خیره میشد، طوری که انگار گرما یا حتی چشم سیاه و شیشهای دوربین را روی خود حس نمیکرد. شاید به همهی این عکس گرفتنها عادت داشت؟ او همینطور که برای دوربین ژست میگرفت گفت: «حتی دیگه در موردش فکر هم نمیکنم». هر از گاهی عکاس از من میخواست که رفلکتور بزرگ نقرهای رنگ را رو به روی او در زاویهای که صورتش با پرتویی ضعیف نورپردازی شود نگه دارم.
کنَسگارد شهرت خود را بر پایهی استعدادش در خودمحوری و پرداختن به خویش ساخته است. تصویر شخصیاش نقطهی شروع رمان خودزندگینامهی شش جلدی با نام نبرد من به قلم خود او است. در صفحات ابتدایی به انعکاس تصویرش در پنجره نگاه میکند، به خطوطی که گذر زمان بر پیشانی و گونههایش به یادگار گذاشته مینگرد و میپرسد «چه چیزی خود را در صورت من نقش کرده است؟» در ۳۶۰۰ صفحهی بعد، از قالب و خط داستانی رمان، شکلگیری شخصیت و سبک رایج داستاننویسی میگریزد تا صرفاً به خودِ نویسنده و تجربیاتش بپردازد. هیچ لحظهای زیادی دنیوی نیست تا از نگاه او در امان بماند، هیچ خاطرهای چندان دور نیست که نتواند آن را با نیروی تجربهی محض (عریان) به یاد آورد، اما درون او دنیایی اساساً محدود است، دنیایی که در آن «بیرون از خویشتن»، چیز زیادی وجود ندارد.
تمرکز رمان بیشتر به زندگی شخصی کنسگارد معطوف است. انتشار کتاب اول به زبان نروژی در سال ۲۰۰۹ به یک رسوایی در مطبوعات اسکاندیناوی بدل شد تا جاییکه حتی اعضای خانواده و رفقای قدیمیاش او را به خیانت و افترازنی متهم کردند. این مناقشه شور و احساسی در او برانگیخت؛ به تعبیری تبدیل به یک جور «کارداشیان ادبی» میشد که داستانش خوراک شایعهسازی و دسیسهچینی در روزنامهها بود. زمانیکه کتابهایش در آمریکا و در سال ۲۰۱۲ منتشر شدند، منتقدین آمریکایی کنسگارد را بهخاطر بیان بیپردهی خصوصیترین جزئیات زندگیاش مورد توجه قرار دادند، بهخصوص ناامیدی او از شریک گذشتهی زندگیاش لیندا بوستروم[۱]. ایوان هیوز[۲] در معرفی کنسگارد در سال ۲۰۱۴ میگوید: «کدام آدمی چنین چیزی در مورد همسرش منتشر میکند؟» در عین حال از او بهعنوان یکی از پیشگامان فعال در ژانر تازه جان گرفتهی «خود قصهنگاری»[۳] یاد میشود. کتاب، تصویر درخشانی است از جزئیاتی که به دقت در زندگی روزمرهی او سکنی گزیدهاند: لباسهایش، عادت سیگار کشیدنش و آلونک حومهی شهر در سوئد که در آن همهی اینها را مینوشت.
در کتاب ششم، آخرین جلد نبرد من که تازه منتشر شده، کنسگارد به این جدالها نگاهی دوباره میاندازد و تلاش میکند آنها را درک کند. او کارش را با تأمل در انتشار کتاب اول شروع میکند و تأثیر آن بر او، لیندا و بچههایشان. اما این کتاب نیز از گذشتگان خود فاصله میگیرد، از قلمروی کوچک کنسگارد دور میشود و نبرد من را در برابر اسرار خانواده، جامعه و تاریخ قرار میدهد. در قلب کتاب یک جستار ۴۰۰ صفحهای در مورد آدلوف هیتلر با عنوان نام و شماره[۴] جا خوش کرده است. کنسگارد در مورد آن به من گفت: «تنها چیزی بود که واقعاً فکر میکردم نوشتن آن سرگرمکننده است، چون دربارهی من نبود.»
در جلدهای قبلی تلاش برای شناخت هیتلر کمتر برای خواننده ملموس است – یک تاریخ فکری از اروپای غربی در جستوجوی چگونگی ظهور نازیسم – البته غیر از عنوان شوم کتاب که با بیانیهی خودقصهنگاری هیتلر اشتراک دارد. وقتی هنرمندی درونگرا مانند کنسگارد به جهانی گسترهتر مینگرد، چه میبیند؟
برای نویسندهای که توسط دهها خبرنگار استنطاق شده، نکتهی قابل توجه اینجا است که چیزهای کمی در مورد دنیا گفته است. ملاقات رو در رو با او تجربهی عجیبی است، چرا که او، هم در قامت یک آشنای صمیمی و هم بهمثابه فردی کاملاً غریبه ظاهر میشود. ظاهرش کاملاً شبیه عکسهایش در مجلات و جلد کتابها است (چشمانی رنگپریده با دستهای از موهای نقرهای براق) و در عین حال غیرمنتظره نیز هست (لکهی زرد بین دو دندان جلویش در اثر سیگار کشیدن). وقتی در همین تابستان برای صبحانه با یکدیگر ملاقات کردیم، یک کاسه مسیلی[۵] (چاشت قدیمی سوئیسی) سفارش داد و قاشقی پر از آن را به زور در دهان گذاشت، طوریکه قاشق چندبار به دندانهایش خورد. آن روز صبح قهوهی زیادی مینوشید و میگفت به تلافی ترک سیگار از شش هفتهی پیش این کار را میکند.
کتاب ششم حاوی مطالب بیشتری از همان کنسگاردِ آشنا است. او مینویسد که پس از انتشار کتاب یکم، برخی از اعضای خانوادهی بزرگش در نروژ، در حالیکه به شدت روایت کتاب از حوادث را انکار میکردند، او را به کشاندنش به دادگاه تهدید کردهاند. در ایمیلی با عنوان «تجاوز کلامی»، عمویش او را به نوشتن کتابی «نفرتانگیز، غیراخلاقی و قتلگاه خودخواهانه آثار ادبی» متهم میکند و میگوید کنسگارد این کتاب را نوشته که «به خانوادهاش خیانت کند» تا ثروتمند شود. عمو شکواییه خود را نزد ناشر کنسگارد و مطبوعات هم میبرد که در نتیجه کنسگارد در بحران عمومی سختی گرفتار میشود، تا جاییکه خبرنگاران در کمین او در خیابانها مینشینند. بعدها وقتی لیندا پیشنویسهای کتاب دوم را میخواند، در مییابد که کنسگارد سعی در خیانت به او داشته و رابطهی آن دو نیز روبه وخامت میرود.
اکنون، عواقب این نوشتهها گریبان کنسگارد را گرفته است. در کتاب ششم مینویسد: «این رمان همهی اطرافیان من را آزرده است. به من نیز آسیب زده؛ چند سال دیگر فرزندان من را نیز، وقتی به اندازهی کافی بزرگ شده باشند، آزرده خواهد ساخت.» اما وقتی از او پرسیدم آیا ارزش چنین بهای سنگینی را داشته، با قاطعیت پاسخ مثبت داد. او از حق نویسنده برای بیاخلاقی و بد بودن (به سبک خودش) دفاع میکند. اگر چنین نباشد او تنها در حال شکستن سکوتی است که جامعه بر روی تاریکترین افکار و احساسات ما تحمیل میکند؛ احساسات و افکاری چون مرگ، روابط جنسی و عشق. او میگوید: «باید جایی وجود داشته باشد که تو هم بتوانی باشی، بتوانی بنویسی، قادر باشی بدون هیچ ظاهرسازی فکر کنی.» او اضافه کرد که اگر کتاب طولانیتر از این نشده به این دلیل است که به اندازهی کافی سنگدل نبوده، زیرا خود نیز حقیقتاً رنج آدمهایی را که دربارهی آنها مینوشته، حس میکرده است: «سعی کردم با آن بجنگم، سعی کردم بیاخلاقتر باشم.»
شاید کنسگارد در بخش نتیجهگیری کتاب ششم در بدترین شرایط روحی خود باشد؛ جاییکه با جزئیاتی آزاردهنده فرو رفتن لیندا درون افسردگی شدید و نهایتاً خودکشیاش را تعریف میکند. شاید مسبب آن مناقشاتی باشد که پیرامون نبرد من ایجاد شد. این پنجره بهروی غمانگیزترین لحظات خانوادهاش ظاهراً بخشی از قدرت وجدان بود تا در برابر بیان وقایع عقبنشینی نکند، تا کفارهی بزدلیِ فریبکارانهای را بدهد که در کتاب سوم، چهارم و پنجم موج میزد، که این خود حاصل واکنش منفی شدید مردم به کتابهای اول و دوم بود. همسر سابق او لطمهی اشتهای احیا شدهی او در بیان حقیقت را میخورد – همانطور که خود کنسگارد اینگونه بود. لیندا تنها کسی است که در معرض بیرحمانهترین افشاگریها در میان تمام شخصیتهای نبرد من قرار دارد – که برای خود کنسگارد هم موضوع دردناکی است، اما در عین حال موضوعی است که به نظر میرسد میتواند ماهرانه و روان در مورد آن صحبت کند. او میگفت: «شما سعی میکنی در حد ممکن نزدیک شوی، مثل یک رابطهی دوطرفه در زندگی، بنابراین حس مالکیت به تو دست میدهد.»
وقتی مکالمه به موضوع سیاست رسید، برخلاف موضوع قبلی معمولاً واژگان مناسب را در ذهنش پیدا نمیکرد، در یک سکوت طولانی فرو میرفت و آنچنان به آسمان خیره میشد که انگار دنبال پاسخی میگردد که در درودست نوشته شده بود. کشمکشی که در سراسر کتاب ششم پراکنده شده به شدتِ پیچیدگیهای اخلاقی نمایش دادن کسانیکه دوستشان دارد (آن هم به این وضوح) نیست، امری که ظاهراً تا حدودی خیالش را راحت کرده است. در عوض نورهایی که او را بهعنوان نویسنده هدایت کردهاند – یک بیاعتنایی به اخلاقیات، عدم توجه بیش از حد به خویش و اعتقاد به اینکه احساسات به حقیقت نزدیکترند تا خرد – قادرند زمینهای به داستان بدهند که آنقدرها هم شخصی نیست.
نگرش سیاسی کِنَسگارد مدتها موضوع بحث بوده است. بهلطف چند اشارهی مرموزانه به وقایع کنونی که بهطور پراکنده در میان آن چند هزار صفحهی کتاب نبرد من پراکنده شده: برخی از نظرات او در مورد مهاجرت یا سیاستهای دولت سوئد و یا درگیریهای اسرائیل و فلسطین میان داستان پر کردن ماشین ظرفشویی و بردن بچهها به بیرون گنجانده شده است. و نیز علاقهای آشکار به نویسندههایی چون پیتر هانکه[۶] و کنوت هامسون[۷] که وفاداری آنها به اسلوبودان میلوشویچ[۸] و هیتلر برای آنها رسوایی به همراه داشت.
در کتاب ششم که سال ۲۰۱۱ در نروژ به بازار آمد، در تکمیل تحلیل تاریخی پیرامون نام و شماره عقیدهی سیاسی کنسگارد متمایزتر میگردد. برخی نظرات پیشداورانه را نسبتبه خواستههای جنبش ناسیونالیسم مطرح میکند. در تفسیر وقایعی که منجر به قیام هیتلر شد، شباهتهایی با دوران حاضر بهچشم میخورد، از رکود اقتصادی ویرانگر که اعتماد عمومی را نسبت به مؤسسات دولتی تضعیف کرد و قربانی گرفت تا اشتیاقی گسترده به یک پیشوای عوامفریب که «همهچیز را همانطور که بود بیان میکرد».
کنسگارد میگوید که در عین حال بسیاری از وقایع سیاسیِ مهم اواخر هزاره دوم بر روی نوشتههای او یا تأثیر نگذاشته یا بسیار کم تأثیرگذار بوده. آیا بحران مالی و پیامدهای سیاسی آن هنگام نگارش کتاب در پس ذهناش بودهاند؟ آیا احساسی مبنی بر این داشته که قومیتگرایی به عنوان نیرویی در پاسخ به افول لیبرال دموکراسی در حال رشد است؟ او تأکید کرد که «خیر! چیزی از بالا یا بیرون کتاب به داخل آن نفوذ نکرده. چنین چیزی وجود ندارد. کتاب کاملاً درونی و حسی است.»
کنسگارد اشاره میکند که اگر سیاست در کتابش حضور دارد، فقط به این دلیل است که از همان مجرایی بهزندگیاش وارد شده که دیگر پدیدهها وارد میشوند. سرمقالهها و تیترها از جایی بیرون [از تأملات نویسنده] میآیند، همانطور که پوشکهای کثیف یا عشق به پروست[۹] و خلیجهای جادویی از بیرون میآیند. همچنان به این نکته نیز آگاه بود که برخی از نظراتش شاید جدلبرانگیز تلقی شوند، تا حدی که با ویراستارهای انگلیسی کتابش صحبت کرده بود که آیا باید ویش از انتشار کتاب ششم «چیزی را در آن تغییر داد یا نه». او گفت: «اما در آخر این کار رو نکردم. میترسیدم بهچیزی تبدیل به شه که دوستش ندارم.»
چیزهای نسبتاً زیادی هست که کنسگارد نمیپسندد. او در صفحاتی از کتاب ششم خود بهشکلی واضح سازمانهای سیاسی-رسانهای سوئد را تحقیر میکند. مقابل آنها میایستد چون معتقد است این سازمانها نزاکت سیاستی را رعایت نمیکنند، به سیاستهای لیبرالیستی بورژوازی بینالمللیها انتقاد میکند و از اینکه [آن سازمانها] نمیتوانند ناتوانی خود را در درک اینکه چگونه هویت شخصی عمیقاً در جنسیت، سنت و ملیت ریشه دوانده است ببینند، دلچرکین است. او در مورد تأثیر جهانیسازی – و اگر دقیقتر بگوییم، آمریکاییسازی – در از بین بردن روحیهی افراد و توان آن در ایجاد گسست میان سنتهای ملی، آگاه است. او ژاپن را به عنوان یک مکان خاص و بکر میشناسد (مانند نروژ و سوئد، جوامعی همگن و در هم تنیده) که باید خاص بماند، که باید بهطور مجزا بدون تأثیر گرفتن از خارج، ژاپنی بماند. او مینویسد: «در این چشمانداز وسیع، من مخالف مهاجرت، مخالف چند فرهنگی و مخالف نظریههای همسان بودن همهی انسانها هستم.»
او در کتاب، درک نخبگان سیاسی سوئدی را یک برداشت جنونآمیز تعبیر میکند که از حقیقت جدا شده:
«این همان نظریهای است که نمیتواند با (تفاوتها) کنار بیاید و هیچکدام از دستهبندیهای مؤنث و مذکر و مرد و زن را قبول ندارد. چون han و hum[۱۰] ضمیرهای تفکیک جنسیت هستند، یک ضمیر جدید ارائه شد، hen، تا برای هر دو به کار برده شود. بشرِ ایدهآل، جنسیتی خنثی دارد که وظیفهی اصلی او در زندگی پرهیز از سرکوب هر فرهنگی به وسیلهی ترجیح فرهنگ خویش است.»
این میتواند (و شاید هم روزی بتواند) بهعنوان یک نظریهی ارتجاعی خوانده شود، یک مقاومت در برابر تلاش برای اصلاح حقوق تراجنسیتیها. اما میتواند به عنوان بخشی از یک بدگمانی به تمام ایدئولوژیهای سیاسی نیز برداشت شود. تعبیر او چنین بود که «آنچه بهعنوان یک نویسنده طلب میکنی پیچیدگی است، و سیاست دقیقاً بر خلاف آن است.» ایدئولوژیها درک ما از جهان را رنگ میبخشند، تعیین میکنند چه چیزی زشت است و چه چیزی زیبا، چه چیزی اخلاقی است و چه چیزی غیراخلاقی. برای کنسگارد مشکل از این قرار است: چگونه هر کس میتواند حقیقت را بیان کند و ناخواسته، در هر کلام و عملی، جهانبینی حاکم را بازگو نکند؟
این ایده که هنرمند هم درون جامعه بایستد و هم بیرون آن، درونمایهی اصلی نام و شماره است. به اظهار خود نویسنده دلیل قرار دادن این مقالهی سترگ در میانهی کتاب ششم خیلی ساده است: «به خاطر نام آن». او توضیح داد که نبرد من (به نروژی Min Kamp) همان Mein Kampf هیتلر است.
کنسگارد خواستگاه عنوان مجموعهی خود را در کتاب ششم توضیح میدهد: از بهترین دوست او گِیر[۱۱]، که در کتابها به عنوان خنثیکنندهی مصائب کنسگارد عمل میکند، اقتباس شده. عنوان کتاب، نمادی از گِیر است، یک عامل انگیزهبخش و یک شوخی گستاخانه. (یکی از عناوین دیگری که کنسگارد قبلاً کار کرده بود اصلاً دراماتیک نبود؛ آرژانتین). او میگفت: «چون اول اسم کتاب رو انتخاب کردم، مجبور شدم کتاب هیتلر رو مطالعه کنم و بعداً فهمیدم که کتاب هیتلر هم یه جورایی در مورد خودشه.» اما منتقدین به ناچار شک میکنند که شاید در کتاب چیزی فراتر از یک اتفاق و یک غریزهی صرف در جریان است. شاید کنسگارد وقتی تاریخ فکری نازیسم را بررسی میکند، بهدنبال ور رفتن با تابوها است.
او با انقلاب صنعتی شروع میکند. آنچنان که درخور یک رماننویس است، ترسیم کنسگارد از خودبیگانگی که حاصل این اتفاق است – مقیاسی بزرگ از شقاوت که نهتنها منجر به حجم زیادی از مرگ و بدبختی در شهرهای در حال رشد اروپا شد، بلکه به نابودی پیوندهای قدیمی اعتقادات و خانواده انجامید – بر پایهی خوانشی تنگاتنگ از کافکا، جویس[۱۲]، اشتفان تسوایگ[۱۳] و دیگران بنا شده. او وقتی تلاش میکند جنبههای مختلف تاریخ را ضبط کند، بیشترین علاقه را به «اهمیت فرد» در تاریخ نشان میدهد: چگونه جهان صنعتی فردی ناسازگار پرورش داده که همزمان هم خود را فردی بزرگ میداند و هم با دانشی احاطه شده که تأکید میکند او تنها یکی از میلیونها است، یک مورچه در یک مزرعهی مکانیزه، که از دیگران غیر قابل تشخیص است.
این مناقشهای است که کنسگارد در آدولف هیتلر مشاهده میکند. نام و شماره به ما مرد جوانی با اراده و جدی را نشان میدهد که علیه پدر کارمند دولت و سرسخت خود شورش کرد و سوگند خورد که هیچگاه کارمند دولت نشود و هرگز دنبال شغل دولتی رایج خرده بورژوازیها نرود؛ کسیکه معتقد بود بهعنوان یک هنرمند، یک نقاش یا معمار بزرگ یا حتی یک موسیقیدانِ برجسته آیندهی بهتری دارد، اما بردباری که این رشتهها برای تلاش و انضباط میطلبیدند را در خود نمیدید؛ و کسیکه در نهایت شکاف وسیع میان دنیایی که بیوقفه او را طرد و مسخره میکرد و تصویر شخصیِ پرآب و تاب خود را تحمل نکرد، تا حدی که بیخانمان در خیابانهای وین زندگی میکرد، نقاشیهای بنجل خود را به کافهها و مسافرخانهها میفروخت، و آنقدر مغرور بود که نمیتوانست با چنین وضع در هم شکستهای به وطن برگردد.
هنوز چیز خبیثانهای در این ماجرا نیست؛ این داستان میتواند الهامبخش هر هنرمند دیگری نیز باشد. برای کنسگارد، هیتلر مثالی ساده از استعداد یک هنرمند است که به «بدی» تبدیل شده. علیرغم آرزوهای جوانی هیتلر و عشق آشکار او برای نوع مشخصی از هنر، با نتیجهگیری کنسگارد، او نقطهی عکس یک هنرمند بود. هنرمند شهادت میدهد که فردیت – «تو» – همهچیز است، که هر چشمانداز فکری ارزشهایی دارد؛ که هر ضمیری ارزشمند است.
فاشیست ما، تعالی را در گرو جمع در نظر میگیرد، که در ایدئولوژی نژادپرستانهی او مستلزم قلع و قمع کردن دیگر گروهها است. یک شعار نازی میگوید: «تو هیچ نیستی، مردم تو همهچیز هستند».
نام و شماره ویترینی از فضل و دانش، پلی میان نظامهای گوناگون و شامل تحلیلی عمیق از هایدگر، مارکس، کتاب مقدس و بسیاری دیگر (که او در فهرست کتاب آورده) برای کنسگارد است. به نظر میرسد که تلاش کنسگارد برای رها شدن از شهرتِ درحال خاموشی خود به عنوان نویسندهی زندگینامهی خویش، برای این است که نشان دهد چیزی یا چیزهایی بیش از خرید کردن از خواروبار فروشی و خواباندن بچهها میداند. برای تمام این بیپرواییها و جاهطلبیها، به جداسازی هنرمند و ضدهنرمند میرسد؛ حاکم مستبد. اینها دو بازیگر اصلی در تاریخ هستند: «خیر و شرِ بشر در نبردی مداوم».
جایی در انتهای گفتوگوی ما کنسگارد به جلو خم شد و با ترس گفت: «از من در مورد نظرات سیاسیام پرسیدی و به دلایلی نمیتوانستم به آن پاسخ دهم». در ادامه او اصرار داشت که یک سوسیال دموکرات عادی است و شایعاتی مبنی بر اینکه او راستگرا است بیاساس هستند و فراتر از همهی اینها یک هوادار محیط زیست است. او ادامه داد که ایدئولوژیهای سیاسی متعصبانه، در سوئد یا هر جای دیگر، ما را از مردمان دیگر غافل کرده است.
ما در مورد سفری که اخیراً به آمریکا داشت صحبت کردیم. در آنجا یک راننده تاکسی که طرفدار دونالد ترامپ هم بود، او را سوار کرده بود. وقتی بهصاحبان [شرکت تاکسیرانی] گفت [که یکی از رانندههای آنها طرفدار ترامپ است] از پاسخی که شنید شوکه شده: «میخواین اخراجش کنیم؟» انگار از اینکه رانندهی آنها چنین حرفهایی زده خیلی ترسیده بودند. همچنین خیلی مسخره بود که فکر میکردند اخراج آن راننده قانونی است. برای کنسگارد گستردگی پوپولیسم ملیگرایانه کمتر نگرانکننده بود تا رد کردن و فاصله گرفتن دیگران از این ایدهها. این نگرانی برای نویسندهای که مطالعه گستردهای در مورد نازیسم داشته، غیرمنتظره است. مورد رانندهی طرفدار ترامپ برای او یک آزادی بیان محسوب میشد. او میگوید: «من طرفدار فضای آزادانه هستم وقتی به این مسائل ختم میشود.»
کارل اوه کِنَسگارد با نمایش همهی رازهایش تبدیل به یک چهرهی تأثیرگذار ادبی شده است. مردم بهخاطر این کارش عاشق او هستند، اما او از خودش بیزار است.
وقتی در مورد انتخابات پیش روی سوئد بحث کردیم، انتظار میرفت که در آن نزدیک به یکچهارم رأیدهندگان به حزب مخالف مهاجرت رأی دهند، کنسگارد تأکید کرد که جدای از چیزیکه رسانهها ممکن است تلقین کنند، چنین چیزی به این معنی نیست که یک نفر از هر چهار نفر سوئدی نژادپرست است. (حزب دموکرات راستگرای سوئد با ۱۸ درصد آراء پیروز شدند، یک ضربه به احزاب مستقر، اما نه ضربهای که کرسیهای آنها را پس بگیرد). او اشاره کرد که خودش توسط یک مقام بلندپایهی آکادمیک به فاشیست بودن و جسارتِ به چالش کشیدن فرهنگ سوئدیِ نزاکت سیاسی متهم شده بود. او نویسندههایی را میشناخت که از سوی مقامات تبعید شده بودند و دوستان خود را به دلیل نظرات غیرمعمول از دست داده بودند که این برخلاف یکی از کلیدیترین عقاید او است: «مردم باید در بیان هر چه میخواهند آزاد باشند، علیالخصوص نویسندهها.»
این نکته قابل توجه است که کنسگارد به سوی این چهرههای ناجور سوق داده شده است: هنرمندی مطالبهگر، رأیدهندهای که به دلیل نظرات مشکلآفرینش مورد آزار قرار گرفته، نویسندهای که به سکوت واداشته شده است. شاید این امر محدودیت یک چشمانداز سیاسی را افشاء کند که در دنیای تجربهی زیستی گرفتار شده، زیرا راحتتر است با آنها که در دسترس هستند همدردی کنیم. ایدئولوژیها ممکن است محدود کننده باشند، اما باز چشمانداز شخصی ما هستند. وسوسه میشویم که در مورد کنسگارد است که نتیجهگیری به خصوصتری داشته باشیم: او بی آنکه به خود بنگرد، نمیتواند به هیچکس نگاه کند، حتی خبیثترین شخصیتهای تاریخ.
پینوشت:
[۱] Linda Bostrom
[۲] Evan Hughes
[۳] Autofiction: نوعی زندگینامه خیالی که شخص از زندگی خودش مینویسند
[۴] The Name and the Number
[۵] Muesli
[۶] Peter Handke
[۷] Knut Hamsun
[۸] Slobodan Milosevic
[۹] Proust: مارسل پروست، نویسنده فرانسوی که بهخاطر نوشتن رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» شهرت بسیار زیادی دارد.
[۱۰] ضمائر جنسی در زبان سوئدی
[۱۱] Geir
[۱۲] Joyce
[۱۳] Stefan Zweig
۲۲ آبان, ۱۳۹۷