سریال «رومانوفها» بهعنوان اثری متفکرانه پیرامون سوءاستفاده از تاریخ برای توجیه حس خشم، این پتانسیل را دارد که یک درام ژرف و ادامهدار باشد. این اثر تنها اندکی بیش از یک سال با وقایع «شارلوتزویل» و شکلگیری گفتمانی ملی پیرامون درس گرفتن از گذشته فاصله دارد. اما در فرامتنِ آن چه چیزی پنهان شده است؟
بیست دقیقه طول کشید تا تمام اعضای خاندان رومانوف را بکشند. آنقدر گلوله به نیکلای دوم شلیک شد که اتاق را دود فرا گرفت و افراد مسلح نمیتوانستند سایر اعضای خانواده را ببینند. همه بچهها (الگا، آناستازیا، تاتیانا، ماریا و برادر کوچکشان آلکسی) روی لباسشان تکههایی از الماس دوخته شده بود که باعث میشد گلولهها کمانه کنند، بههمین دلیل افراد مسلح تلاش کردند با سرنیزه کار آنها را تمام کنند. حتی به سگها هم شلیک کردند. البته یکی از آنها که یک سگ پشمالو با گوشهای آویزان بهنام «جوی» بود توانست فرار کند و چند روز بعد سربازان بریتانیایی او را در جنگل پیدا کردند. «جوی» روزهای آخر زندگی خود را در آرامش در انگلستان گذراند و پس از مرگش در کنار قلعه «ویندزور»[۱] دفنش کردند؛ یک پایان مناسب برای تنها بازمانده از خاندان سلطنتی روسی.
این صحنه هولناک از آخرین لحظات زندگی یک خانواده در زیرزمینی در سیبری، بخش آغازین سریال جدید «متیو وینر» است با نام رومانوفها که عدهی زیادی مدتها انتظارش را میکشیدند. از نام سریال برداشت میشود که یک درام تاریخی باشد؛ شبیه به اثر برجستهی پیشین وینر یعنی مد من، اما رومانوفها مربوط به حال حاضر است و وینر برای تولید آن از قالب سریالی فاصله گرفته تا چیزی شبیه به یک گلچین ادبی بسازد. در هر قسمتِ حدوداً ۹۰ دقیقهای، سریال روی یک کاراکتر متفاوت تمرکز میشود. نقطه مشترک کاراکترها این است که همگی ادعا میکنند از نوادگان خاندان رومانوف هستند و بهخاطر اصل و نصبشان حق دارند زندگی دیگران را ویران کنند. وینر در مصاحبه با هالیوود ریپورتر پیرامون فیلم جدیدش میگوید: «این کاراکترها، درست یا غلط، معتقد هستند که از نوادگان آخرین دودمان اتوکراتیک هستند و در یکی از بزرگترین داستانهای جنایی تاریخ سهیماند.»
حسِ قربانی شدن در یک بیعدالتی وحشتناک و یک جنایت تاریخساز، کاراکترهای داستان رومانوفها را حول محور چیزی مهمتر از خون، گرد هم جمع میکند.
این حسِ قربانی شدن در یک بیعدالتی وحشتناک و یک جنایت تاریخساز، کاراکترهای داستان رومانوفها را حول محور چیزی مهمتر از خون، گرد هم جمع میکند. اینکه واقعاً از نوادگان خاندان رومانوف هستند یا نه زیاد مهم نیست. مسئلهی مهم این است که اعتقاد دارند زندگیشان با آنچه لیاقتش را دارند، فرق میکند و بهنوعی از موقعیتی که میبایست بهخاطر دودمان سلطنتیشان از آن برخوردار میبودند، محروم شدهاند. فکر میکنند میراثشان را دزدیدهاند و ناعادلانه این حق را از آنها گرفتهاند که بدون نیاز به نگرانی در مورد قضاوت مردم، نارسیستهایی دیوانه و تشنه‘ قدرت باشند.
مقوله نوستالژی برای خاندان سلطنتی روسیه در رومانوفها معمولاً در قالب نوعی اضطراب ظاهر میشود؛ یک فریاد پیش پا افتاده علیه مکتب تساوی ابناء بشر که در لحن اثر سمفونیک «ریمسکی کورساکف»[۲] با نام شهرزاد[۳] موج میزند. اما علاقهی وینر به انسانهای معیوب که در مد من کارکرد خوبی داشت، در رومانوفها خطر عاطفیسازیِ استبداد را بههمراه دارد. برای شناختن یک هوس که به دورهای در گذشتههای دور تعلق دارد، باید واقعیتهای آن گذشتههای دور را شناخت؛ داستان واقعی سلسلهای که در آن دوره حکومت میکرده، ظلم لجوجانه و بیتفاوتی نسبت به رنج همگانی.
دیالوگ قسمت اول سریال مانند صفحات آغازین کتاب جنگ و صلح اثر تولستوی کاملاً بهزبان فرانسه است. بخش عمدهای از ماجرا در پاریس اتفاق میافتد و مربوط به آپارتمان باشکوهی است که به «آناستازیا آنوشکا لچارنی» تعلق دارد. آناستازیا زنی با لباسهای زیبا است که از فشار خون بالا رنج میبرد و ادعا میکند یک رومانوف است. او میگوید آپارتمانش را پدر بزرگِ پدر بزرگش خریداری کرد که فرزند نامشروع «پاول اول» (فرزند کاترین کبیر) بوده است، زیرا دوست داشته صدای گیوتین را بشنود. (آنوشکا از اینکه روی میزان استبداد اجدادش تأکید کند، لذت میبرد.) خواهرزاده آمریکاییاش «گِرگ» و نامزد فرانسویاش «صوفی» بخش عمدهای از این قسمت را در انتظار مرگ آنوشکا نشستهاند تا بتوانند آپارتمان او را به ارث ببرند و تخم مرغ جواهرنشان ارزشمندی را که داخل خانه است، صاحب شوند.
آنوشکا نسبت به پرستارانی که گرگ برای مراقبت از او استخدام کرده بدرفتاری میکند و هیچکس نمیتواند برای مدت طولانی کنار او دوام بیاورد تا اینکه شخصی بهنام «هاجر» برای پرستاری فرستاده میشود. او یک زن جوان مسلمان است که در رشتهی پرستاری تحصیل میکند. آنوشکا در ابتدا اصلاً دوست ندارد هاجر را به خانهاش راه بدهد و همان اولِ کار سر او فریاد میزند: «بمبهات رو بردار و برو خونه!» علیرغم بازی قوی کلر و ملاب (استعداد وینر در مورد پیدا کردن بازیهای قدرتمند و در عین حال چندان شناخته نشده، توشهای است که از مد من بهدست آورده) اولین قسمت سریال متأسفانه تبدیل به یک فیلم سینمایی در مورد زنی نژادپرست میشود که فقط وقتی دیگر بد و بیراهی برای گفتن ندارد، توبه میکند. رویکرد آنوشکا را نسبت به مسئله مهاجران در فرانسه میتوانیم از جملهای که به هاجر (شخصی که در فرانسه بهدنیا آمده، مهاجر نیست و دائماً به همه گوشزد میکند که مهاجر نیست) میگوید، دریافت کنیم: «من خودم یه مهاجرم. میدونم تو تبعید بودن یعنی چی. هر شب خواب روسیه رو میبینم.» چند لحظه بعد اعتراف میکند که هرگز در روسیه نبوده است.
آناستازیا در موقعیتهای مختلف از میراث رومانفیاش استفادههای مختلفی میکند. در آغاز قسمت «ساعت بنفش»[۴] آناستازیا از میراثش استفاده میکند تا هویتش را با یک نظمِ جهانیِ اروپاییِ رو به موت گره بزند. سپس زمانیکه احساسش نسبت به هاجر تغییر میکند، نوع استفاده از میراثش نیز عوض میشود: رومانوف بودن یعنی قربانی خشونتی وصفناپذیر بودن. حدوداً در انتهای این قسمت، آناستازیا یک خاطرهی وحشتناک برای هاجر تعریف میکند: نازیها که فکر میکردند خانوادهی ضدکمونیسم آناستازیا با آنها همراهی خواهند کرد، آپارتمان آنها را در پاریس اشغال و به خواهرش تجاوز کردند.
در واقع رومانوف بودن بیشتر بستگی به این دارد که کاراکترهای داستان چگونه دردهایشان را در دنیا توجیه میکنند و از آنها میگذرند. داستان واقعی سلسله رومانوفها، همانند تاریخ و فرهنگ خود روسیه بهمعنای عامتر، روی صفحه نمایش با کلیشههایی چون تخممرغهای جواهرنشان و آثار «چایکوفسکی» و نسخه کارتونی «راسپوتین» ارائه میشود. «آنوشکا» نیز نام مخفف مناسبی برای آناستازیا نیست؛ نام مستعاری است برای «آنا» که در زبان روسی یک نام کاملاً متفاوتی محسوب میشود.
این احتمالاً ژرفترین نقطه داستان است. بهنظر میرسد سریال برخی از بدترین گرایشهای دیوانهوار کنونی نسبت به تبارشناسی را به سخره میگیرد. کلیپ تبلیغاتی وبسایت «Ancestry.com» را در نظر بگیرید که در آن یک آمریکایی به ریشههای ایرلندیاش پی میبرد، در حالیکه فکر میکرده ریشههای آلمانی دارد و پس از پی بردن به این مسئله با افتخار فریاد میزند: «لباس آلمانیم رو دادم دامن ایرلندی گرفتم!» وینر بهدرستی اشاره میکند که این سرمایهگذاریهای ما روی میراث و گذشته بیشتر نشان میدهد دوست داریم چه کسی باشیم، نه اینکه واقعاً چه کسی هستیم.
دومین قسمت از سریال از پاریس مرکزی به یک فروشگاه کوچک در اطراف شهر میرود. در آنجا «مایکل رومانوف» بهعنوان معلم کنکور کالج کار میکند. او و همسرش «شلی» برای حل یک مشکل خانوادگی نامعلوم نزد مشاور میروند. شلی بعداً اعتراف میکند که شاید مشکلش خودِ مایکل باشد. مایکل کلاً در زندگی کسل است، اما شانس جدیدی برای هیجان از جایی غیرمنتظره به او روی میآورد: کار در هیئت منصفه.
مایکل بهعنوان یکی از اعضای هیئت منصفه در دادگاه رسیدگی به یک پرونده قتل انتخاب میشود و در این میان، برای تحت تأثیر قرار دادن یکی دیگر از اعضای هیئت منصفه بهنام «جانت مونتگومری» ادعا میکند که تمام خانوادهاش توسط بلشویکها کشته شدهاند. شلی که یک سفر دریایی دو نفره به دریای سیاه برای خودش و مایکل برنامهریزی کرده بود، تصمیم میگیرد بهتنهایی به سفر برود. میزبان سفر «انجمن خاندان رومانوف» است. وقتی سوار کشتی میشود، بهخاطر اینکه برخلاف بقیه فقط بهواسطه ازدواج «یک رومانوف» به حساب میآید زیاد مورد استقبال قرار نمیگیرد. در سفر با یک نفر دیگر آشنا میشود که او هم بهواسطه ازدواج با یک رومانوف به این تور وارد شده. این دو بیگانه سعی میکنند بفهمند چرا میراث رومانوف برای همسرهایشان اینقدر مهم است. شلی میگوید: «کی اهمیت میده؟؟».
این سخن شلی من را بهیاد یک صحنه در فصل اول مد من انداخت که در آن «پیت کمپبل» رقیب «دونالد درپر» متوجه میشود دونالد با یک نام جعلی زندگی میکند. رئیس آنها میپرسد «آقای کمپبل، کی اهمیت میده؟». دونالد که نام واقعیاش «دیک وایتمن» است هویت خود را با فرمانده نظامیاش در جنگ کره «دونالد درپر» که در جنگ کشته شده، عوض کرده است. تلاشهای دونالد برای جعل یک آینده از طریق یک گذشتهی مندرآوردی در واقع جریان پنهان سریالی است که ظاهراً با موضوع تبلیغات ساخته شده، اما در اصل پیرامون بازسازی خویشتن از طریق تملک [هرچه بیشتر] است که توسط [تفکر] مصرفگرایی به افراد وعده داده میشود. از این منظر، رومانوفها ادامهی راهی است که وینر قبل از این پیش گرفته بود، اما هیچکدام از کاراکترها از هویتشان برای تبدیل شدن به کسی، حتی نیمی از جذابیت کاراکتر دونالد را هم استفاده نمیکنند. آرزو میکردم میتوانستم سریالی در دل یک سریال ببینیم، یا حداقل یک نسخهی بهتر از آن.
مینی سریال رومانوفها به قسمت سوم خود با نام «خانهای برای هدفی خاص» میرسد. «اُلیویا راجرز» وارد اتریش میشود تا در نقش آلکساندرا همسر نیکلای دوم بازی کند. بهمحض ورود با کارگردان کار «ژاکلین» آشنا میشود که فردی مستبد است و این نمایش اولین تجربهی کارگردانی او است. ژاکلین که برای ایجاد انگیزه در بازیگرانش از هیچکاری فروگذار نمیکند، مدعی است اجدادش رومانوف بودهاند و از اصل و نصبش برای تحمیل ارادهاش به بازیگران استفاده میکند. ژاکلین به الیویا میگوید: «این داستان خانوادهی منه و تو مرورش میکنی. این واسه تو هیچ معنی خاصی نداره.» (سخت است که رفتار ژاکلین را ببینیم و به ادعاهای سال گذشته «کیتر گوردون»[۵] نویسنده «مد من» فکر نکنیم که میگفت وینر به او تعرض کرده یا ادعای «مارتی نوکسون»[۶] که وینر را یک «تروریست عاطفی» توصیف کرد. وینر ادعاهای گوردون را رد کرد، اما «بهطور کلی» نشانههای صحت این ادعاها را در محیط کار از خود نشان داده است.)
اما «داستانی» که ژاکلین از آن صحبت میکند همان نقاط عطف مشهور و بهزور جذابشدهی ماجرا است و چیزی خارج از فیلم «آناستازیا» محصول ۱۹۹۷ را در بر ندارد. وینر قطعاً این را تشخیص میدهد، با این حال نکتهی کنایهآمیز این است که هرگز صراحتاً به آن اشاره نکرد و موضعگیری سریالش در قبال سؤالات بزرگی که در برابرشان ژست میگیرد نیز اصلاً مشخص نیست؛ سؤالاتی پیرامون تاریخ، میراث و اسطورهشناسی خاندان.
سریال رومانوفها بهعنوان اثری متفکرانه پیرامون سوءاستفاده از تاریخ برای توجیه حس خشم، این پتانسیل را دارد که یک درام ژرف و ادامهدار باشد: تنها اندکی بیش از یک سال با وقایع «شارلوتزویل»[۷] و شکلگیری گفتمانی ملی پیرامون درس گرفتن از گذشته فاصله دارد. با این حال، برای سریالی که پیرامون نحوهی تحریف گذشته برای ایجاد اعتماد بهنفس در حال حاضر ساخته شده عجیب است که چرا هرگز واقعیتهای دورهی سلسلهی رومانوف را کاوش نمیکند. نیکلای دوم فقط در قامت یک دلقک بیمزه ظاهر شده، نه یک فرمانروای مطلق که چشمانش را روی گرسنگی مردم، نبود مسکن و بسیاری بدبختیهای دیگر که شاخصهی دوران فرمانرواییاش هستند، بسته بود. دونالد درپر مجبور بود با عواقب تلخی که بهخاطر همکاری در فروش سیگار به مصرفکنندگان آمریکایی برایش پیش آمد، مواجه شود. امیدواریم نوادگان سلسله رومانوف نیز در قسمتهای بعدی سریال جدید وینر میراث کثیف دودمانشان را به زبان بیاورند.
پینوشت:
[۱] Windsor Castle
[۲] Rimsky Korsakov
[۳] Scheherazade
[۴] Violet Hour
[۵] Kater Gordon
[۶] Marti Noxon
[۷] وقایع ماه اوت سال ۲۰۱۷ در شارلوتزویل ویرجینیا حین تظاهرات نژادپرستانه که به کشته و زخمی شدن عدهای انجامید.
۲۷ آبان, ۱۳۹۷