گاوین فرانسیس
اگر بپذیریم که افراد کتابخوان، پزشکهای بهتری میشوند و ادبیات به پزشکی کمک میکند، پس باید پرسید؛ اگر این رابطه، رابطهای متقابل است، طبابت هم چیزی برای عرضه به ادبیات دارد؟
من تقریباً هر ماه یکی از بیمارانم به نام «فِرِیزِر» را در مطب خود میبینم. او در افغانستان سرباز بوده است. با اینکه پانزده سال از بازگشت او به خانه میگذرد، اما همچنان فلشبکهایی از ساختمانهای در حال سوختن و صدای شلیک تکتیراندازان او را اذیت میکند. او کار نمیکند، بهندرت بیرون میرود، به سختی میخوابد و برای تسکین اضطراب حسی خود ساعدهایش را خالکوبی کرده است و از زمان ترک ارتش با هیچکس رابطه نداشته است. فریزر زمانی فردی قویهیکل بود، اما حالا لاغر شده؛ خود فراموشی، قدرت و اعتمادبهنفس را از او گرفته است. داروهای تجویزشده نتوانسته ترسهایی را که در ذهن او جا گرفته، کاملاً آرام کند. هر وقت که من او را در کلینیک میدیدم، با بدنی لرزان روی لبه صندلی مینشست و عرق از پیشانی و شقیقه خود پاک میکرد. من هم به داستانهای او گوش میدادم و نسخهاش را میپیچیدم و گاهی به او مشاوره میدادم.
وقتی فریزر پروسه درمانش را پیش من شروع کرد، در حال خواندن کتاب «اعزام مجدد»[۱] اثر «فیل کلی» بودم، کتابی درباره داستانهای کوتاه از عملیاتهای ارتش، البته نه در افغانستان بلکه در عراق. هیچ کتابی قادر به جایگزین کردن تجربه مستقیم نیست، اما داستانهای کلی راهی برای شروع یک گفتگو با فریزر درباره چیزی که بر او میگذشت، به من میداد. وقتی کتاب را تمام کردم آن را به فریزر پیشنهاد دادم. او هم آنچه را که من روشنکننده یافته بودم اطمینانبخش دید. همزمان با صحبت درباره جنبههای این کتاب، گفتگوهای ما موضوعات بیشتری پیدا میکرد. او راه درازی را در پیش خواهد داشت، اما من متقاعد شده بودم که آن داستانها نقش مهمی، هرچند کم، در بهبود او داشتهاند.
نویسندگی با استفاده از تجربهی پزشکی
گفته شده که ادبیات با نمایش چشماندازهایی فراتر از زندگی شخصیمان، ایجاد حس همدلی با دیگران، کاهش استرس و گسترش دامنهی آگاهیهایمان، به ما در پیدا کردن راههای انسان بودن کمک میکند. آنچه گفته شد از هر جهت در مورد پروسههای درمانی بالینی نیز صادق است: از رواندرمانی گرفته تا فیزیوتراپی یا پرستاری در حین عمل جراحی. آگاهی از ادبیات میتواند به طبابت کمک کند، درست همانطور که تجربه بالینی پزشکی قطعاً به من در نوشتن کتابهایم کمک کرده است. من میخواهم تا این دو رشته را بیشتر موازی ببینم تا متفاوت؛ میخواهم استدلال کنم که آنها با هم نوعی همافزایی دارند.
بیماران بیشتر از آن که وقتشان را با روانشناسشان بگذرانند با نویسندهشان میگذرانند و ساعاتی که به خواندن کتاب و درگیر شدن با آن میگذرد ساعاتی است که مفید گذرانده شده. «اعزام مجدد» ممکن است تا حدی از انزوا و ناراحتیهای فریزر کاسته باشد، اما با در هم شکستن مرز تجربه، به من هم کمک کرد تا کمی از آنچه را بر او گذشته است، درک کنم. تعداد کتابهایی که میتوانند چنین تأثیری ایجاد کنند، زیاد نیست. کتاب «تاریکی آشکار»[۲] اثر «ویلیام استایرن» شواهدی روشن و گویا از اینکه احساس تحمل افسردگی شدید چگونه است، ارائه میدهد و من دیدم که چگونه به کسانیکه رنج میبرند، وعده و دلگرمی میدهد که آنها هم بتوانند مانند خود استایرن راهی برای بازگشت خود به نور پیدا کنند. لیست کتابهایی که درباره آنها با بیمارانم طی سالها صحبت کردم، دقیقاً بهاندازه انسانیتی است که در کلینیک من جاری بوده است. کتابهایی مانند «الکتریسیته» اثر «ری رابینسون»، زمانیکه درباره زندگی با صرع شدید صحبت میکرد؛ کتاب «وفور»[۳] از «آنی دیلارد» وقتی نقش شگفتیهای زندگی را حفظ و ادامه زندگی بررسی میکرد؛ کتاب «دور از درخت»[۴] اثر «اندرو سولومون» در مورد چالشهای مراقبت از یک کودک معلول و شعری از «بن اوکری» با نام «به یک دوست انگلیسی در آفریقا» (۱۹۹۲) که درباره رنجها و پاداشهای کار در سازمانهای حمایتی بود.
بین ایجاد و بسط داستانها و هنرهای ماندگار و ایجاد و بسط روشهای درمانی اثر بخش، شباهتهای زیادی وجود دارد. هم هنر و هم طبابت از یک روند مشترک برای دستیابی به عمق زندگی انسانی استفاده میکنند، روندی مبتنی بر کنجکاوی، جستجوی خلاقانه و مشارکت در رفع مشکلات همنوعان. یک پزشک مثل یک نویسنده، وقتی به بهترین شکل کار میکند که خودش را وقف فهم دقیق تجربیات فرد مقابل خودش کند و در عین حال او را در وضعیت فعلی اجتماعیاش ببیند.
متخصصان بالینی غالباً به این تاکید دارند که تمام تلاششان را میکنند تا بر اساس یک مانیفست رازداری، از رازهای بیمارانشان حفاظت کنند؛ دقیقاً همان وضعی که کشیشها در گذشته داشتهاند
اگر این درست باشد که افرادِ کتابخوان، پزشکهای بهتری میشوند و ادبیات به پزشکی کمک میکند، پس این سؤال میتواند ارزش پرسیدن داشته باشد: اگر این رابطه، رابطهای متقابل است، پس آیا طبابت نیز چیزی برای عرضه به ادبیات دارد؟ مطمئناً داستانهایی که پزشکان از بیمارانشان میشنوند برآمده از وضعیت کلی جامعه است. متخصصان بالینی غالباً به این تاکید دارند که تمام تلاششان را میکنند تا بر اساس یک مانیفست رازداری، از رازهای بیمارانشان حفاظت کنند؛ دقیقاً همان وضعی که کشیشها در گذشته داشتهاند. بیش از ۳۰۰ سال پیش «رابرت بورتون» در «آناتومی مالیخولیا»[۵] کشیشها و پزشکان را برابر و همانند میداند و میگوید: «یک کشیش خوب یا یک پزشک است یا باید یک پزشک باشد.» رماننویس فرانسوی «فرانسوا رابله» هم پزشک بود و هم کشیش.
در قرنهای پیشین، این دو حرفه برخوردی یکسان در مواجهه با اقشار جامعه داشتهاند، مأموریت حرفهای و کاری هر دویشان آن بود که شاهد بحرانهای زندگی باشند و به سؤالاتی درباره هدفدار بودن و بیهوده بودن پاسخ دهد که البته این موضوع رابطهای تنگاتنگ با ادبیات هم دارد. «جان دون» (از معاصران بورتونِ کشیش) که کشیش بود، یک سری از اندیشههای شاعرانهاش را با موضوع نجات خودش از یک بیماری مهلک نوشته است. او در یکی از معروفترین آنها «عشق در مواقع اضطرار»(۱۶۲۴) تائید میکند که نزدیکی به مرگ میتواند احساس تعلق به جامعه انسانی را تقویت کند. بخشی از این شعر میگوید:
مرگ هر انسان باعث میشود بخشی از وجود من کم شود، چرا که من بخشی از بشریت هستم.
پس هرگز کسی را برای فهمیدن اینکه ناقوس [کلیسا] برای چه کسی بهصدا در میآید نفرست، چون برای تو بهصدا در میآید. [اشاره به نواختن ناقوس کلیسا پس از مرگ یک نفر برای مطلع کردن دیگران]
فعالیتهای بالینی برای اثرگذار بودن نیازمند توجه جدی به دریافت اطلاعات شفاهی و غیرشفاهی است. متخصصین کلینیکها از تکتک کلمات و حرکات بدن بیمارانشان اطلاعات دریافت میکنند. ما حتی انتظار داریم که پزشکان اطلاعات درست را از بین روایتهای اشتباهی که ما با آنها زندگی میکنیم، بفهمند؛ مثل نقشی که مترجمین و منتقدان ادبی دارند و داستانهایی را که ما برای دنیا نقل میکنیم، نقد میکنند.
مسیر زندگی ما میتواند بهاندازه یک داستان یا یک فیلم، پر سر و صدا یا غیرمنتظره باشد، اما همیشه از الگوهای ثابت و دیرینگونههایی که در مهدکودک یاد گرفتیم یا در سینما تماشا کردهایم، تبعیت خواهد کرد
«آرتور کانون دوئل» در کتاب «دور چراغ قرمز»[۶] میگوید: «هیچ نیازی به قصه و داستان در طبابت نیست؛ واقعیتها همیشه تخیلات شما را از بین میبرند.» مسیر زندگی ما میتواند بهاندازه یک داستان یا یک فیلم، پر سر و صدا یا غیرمنتظره باشد، اما همیشه از الگوهای ثابت و دیرینگونههایی که در مهدکودک یاد گرفتیم یا در سینما تماشا کردهایم، تبعیت خواهد کرد. یک نویسنده به غیر از نامگذاری شخصیتها و قرار دادن آنها در الگوها و دیرینگونههای از قبل تجربه شده و عرضه آن به مخاطب چه کار دیگری میکند؟ از طرف دیگر مگر یک متخصص بالینی چه میکند؟ جز تشخیص دادن بیماری مریض از داستانی که میگوید، تا در نهایت به او بگوید: «دردی که تو تحمل میکنی، از قبل یک اسم دارد.» و با نامگذاری آن درد سعی میکند آن را مهار کند.
آثار ادبیِ برتر هنگام استفاده از تکنیک استعاره و تشبیه، نوعی شگفتی را به ما ارائه میدهند؛ دیدگاه ما را تغییر میدهند و به ما کمک میکنند تا جهان را درک کنیم. از «سپیدهدم سوزنی[۷]» اثر «هومر» گرفته تا شبِ «کتاب مقدس سیاه»[۸] اثر «دیلن توماس». یک تعامل عمیقتر با ادبیات میتواند متخصصان بالینی را در فهم بهتر استعارههایی که با آنها درگیر هستند، یاری کند. برای مثال اگر یک سرطان قابلدرمان نیست، نباید به آن مثل یک هیولا که قرار است از آن شکست بخورید، نگاه کنید بلکه باید بهعنوان یک اکولوژی درونی که باید به تعادل برسد به آن فکر کنید. وقتی «آناتولی برویارد» سردبیر سابق مجله نیویورک تایمز بوک ریویو دچار سرطان پروستات شد، از پزشکش خواست تا از استعارههایی داستانی استفاده کند که به او در سازگار شدن با شرایطش کمک میکنند. او در کتاب «مریضیام مرا مسموم»[۹] کرده نوشته است: «پزشک میتواند تقریباً از هر چیزی استفاده کند». به چند مثال توجه کنید: «هنر، بدن شما را با زیبایی و صداقت سوزانده است.» یا «شما خود را فدا کردهاید، مانند یک انسان نوعدوست که همهی پولش را به دیگران کمک کرده است.» برویارد میخواست از زبان برای زنده نگهداشتن روحیهاش استفاده کند تا به او کمک کند به جسم مریضش مثل توریستی که به خرابههای بزرگ دوران باستان نگاه میکند، نگاه کند.
زبانی که ما از آن برای بیان درد استفاده میکنیم، قدرت تغییرِ احساس ما از آن درد را دارد
«ایولا بس» در مطالعات دقیق و شاعرانهاش درباره واکسیناسیون در کتاب «درباره ایمنی»[۱۰] نشان میدهد که چگونه سیستم ایمنی بدن انسان با یک باغی که از آن خوب حفاظتشده، بهتر مطابقت داده میشود تا با یک ارتش شبهنظامی. تشبیه کردن بدن به میدان جنگ وقتی درباره سلامتی و شفا گرفتن صحبت میکنیم، میتواند درست و دقیق باشد، اما ایدههای متفاوتی به ذهن هر بیمار میآورد. درک بها و قدر داستانسرایی میتواند به پزشکان کمک کند تا تشبیههای بهتری را برای کمک به بیمارانشان انتخاب کنند و همچنین به بیماران کمک میکند تا تجربهی درونی خود را برای پزشک بهتر بیان کنند. «توصیف درد» واضحترین نمونه روزمره برای نشان دادن رویکرد ما هنگام بیان تجربههایمان از راه تشبیه و استعاره است. مثلاً دفعه بعدی که دردی داشتید یک بار به حس آن مثل «سوزنسوزن» شدن فکر کنید و بار دیگر آن را مثل حس «پارهپاره شدن» یا «خرد شدن» و «تیر کشیدن» ببینید. اعصاب انسان که ارتباطات درد را تشخیص میدهد هیچکدام از این موارد را نمیفهمد، اما مطالعات نشان دادهاند، زبانی که ما استفاده میکنیم تا درد را بیان کنیم قدرت تغییر احساس ما از آن درد را دارند.
معنا و مفهوم انسان بودن
«کارلوس ویلیامز» شاعر و پزشک عمومی در شرح حالی که از خودش به نام «طبابت»[۱۱] نوشته است، میگوید سختی و تنوعی که در راههای درمان پزشکی وجود دارد، اگر در بیماری با روحیه مناسب پیادهسازی شود، میتواند الهامبخش و حتی احیاگر باشد. کارلوس ویلیامز بهعنوان پزشکی که معنی و مفهوم انسان بودن را به عنوان یک نویسنده درک کرده است در لابهلای کلماتش میگوید:
«آیا من علاقهای به انسان ندارم؟ یکچیزی درست جلوی من بود. میتوانستم آن را لمس کنم، آن را حس کنم. این به من شرایط پایهای را میداد که من میتوانستم با آن، مسائل را همانقدر عمیق و بنیادین که دوست دارم، بیان کنم.»
«زیگموند فروید» متوجه شد، لغاتی که پزشکان انتخاب میکنند همیشه در اینکه مردم بیماریشان را بشناسند و با شرایط آن کنار بیایند، تأثیر میگذارد؛ او میگوید: «همه پزشکان، بهطور مداوم در حال رواندرمانی هستند. حتی وقتیکه قصد این کار را ندارند و از انجام آن نیز آگاه نیستند.» او معتقد بود اگر پزشکان قدرت کلمات را درک کنند و تصمیم به استفاده مؤثرتر از آن بگیرند، میتوانند بهتر عمل کنند.
ذات کار پزشکان و نویسندگان در یک تمایل برای تصور و درک الگوی زندگی انسانها و سعی در کاهش ناهماهنگیهای آن است، اما یک تفاوت اساسی وجود دارد: نویسندگان و خوانندگان این آزادی را دارند تا خودشان را در دنیای کاراکترها و خط تعلیق داستان رها کنند، درحالیکه پزشکان باید برخلاف نویسندگان حساس، دقیق و به طوری حیاتی وقتشناس باشند. پزشکانی که بهطور کامل خودشان را در رنج بیمارانشان غرق میکنند، به سرعت فرسوده میشوند. این مثل یک پیمان فاوست [قهرمان یک افسانه کلاسیک آلمانی] با شیطان است که در آن فرد برای به دست آوردن یک تجربهی بیانتها از عالم، همه چیز را قربانی میکند. این پیمان قلب رابطه پزشکان و بیماران را ساخته است و رعایت کردن آن میتواند رحم و دلسوزی را در پزشک از بین ببرد البته این اتفاق برای یک نویسنده کمتر پیش میآید.
تحقیقات عصبشناسی نشان میدهد که هرچقدر بیشتر باکسی در درد ذهنی یا جسمی او شریک میشوید و با او همدردی میکنید، مغز شما طوری رفتار میکند که انگار خود شما در حال درد کشیدن هستید. وقتی نگرشهای محبتآمیز دانشجویان پزشکی جدید یا پزشکان جوان و اغلب کارآموزان ارشد را با کسانی مقایسه میکنیم که در آستانهی بازنشستگی قرار دارند، میبینیم هر چقدر سن و تجربه بیشتر میشود، بار ذهنی و احساسی آنها نیز سنگینتر میشود و حتی تعدادی از پزشکان نیز زیر بار آن کمر خم میکنند.
«آبراهام ورگیز» پزشک و رماننویس استنفورد، متوجه شده است که: «آنچه ما در مدارس پزشکی نیاز داریم تدریس همدلی نیست، بلکه حفظ آن است.» میزان و حجم درمانهای بالینی برای بعضی پزشکان ممکن است، خیلی زیاد باشد. بههمین دلیل است که بسیاری از پزشکان پارهوقت کار میکنند و زودتر از بقیه بازنشسته میشوند، اما پیچیدگی فراوان این حرفه باعث شده است که بیش از بقیه حرفههای پزشکی با دادن نگرش، الهام و ایجاد حس رضایت و دلسوزی همراه باشد.
«سیلویا پلات»[۱۲]، شاعر معروف، در یک مصاحبه با بیبیسی در ۱۹۶۲ گفت: «من دوست دارم که یک پزشک بشوم … کسیکه با تجربیات انسانی بهطور مستقیم درگیر است و میتواند آن را درمان و ترمیم کند؛ و به آن کمک کند.» او «استاد شدن در پزشکی» را با زندگی بینظم و روی هوای خود به عنوان یک شاعر کاملاً در تضاد میبیند. وقتیکه بچه بود، ادای دکترها را درمیآورد و در جوانی هم در به دنیا آوردن کودکان کمک میکرد و کالبدشکافی انسان را نگاه میکند، اما او از نظم و سختی موجود در آموزش پزشکی رویگردان بود و در مورد مسئولیت زیادی که به همراه داشت نگران بود.
بیست سال سرگرم حرفه پزشکی بودهام و میگویم طبابت و ادبیات میتوانند مثل دوروی یک صفحه باشند
آن بار مسئولیت، واقعی است و پزشکان باید راهی برای تحمل آن پیدا کنند. من بیست سال سرگرم حرفه پزشکی بودهام و میگویم طبابت و ادبیات میتوانند مثل دوروی یک صفحه باشند و در مواقع دیگری نیز مانند پای چپ و راست در یکقدم زدن پیدرپی، اما هیچیک از این استعارهها توان بیان سنگینیای که طبابت به همراه دارد را ندارند و عشق به ادبیات میتواند آن را تعدیل کند. وقتی من به بیست سال آیندهی پزشکی نگاه میکنم، میفهمم که بار مسئولیت داستانها سنگینتر خواهد بود اما ترجیح میدهم که سنگینی بار مسئولیت پزشکی را بهاندازه وزن ماسههای بیابان و کیفیت شاعرانههای ادبیات را بهاندازه باد در بادبان کشتی ببینم که اگر هر دو باهم کار کنند، اقیانوسی بیکرانی از انسانیت برای کاوش وجود دارد که میتوانند به آن وارد شوند.
پینوشت:
[۱] Redeployment (۲۰۱۴)
[۲] Darkness Visible (1990)
[۳] The Abundance (2016)
[۴] Far from the Tree (2014)
[۵] The Anatomy of Melancholy (۱۶۲۱)
[۶] Round the Red Lamp (۱۸۹۴)
[۷] Rosy-fingered dawn
[۸] Bible black
[۹] Intoxicated by My Illness (۱۹۹۲)
[۱۰] On Immunity (۲۰۱۴)
[۱۱] The Practice (۱۹۵۱)
[۱۲] Sylvia Plath
۵ دی, ۱۳۹۷