مجله هنری پشت صحنه

منو اصلی

منومنو
  • هنر و ساینس
    • آینده‌شناسی
    • تکنولوژی
    • صنعت
  • هنر و علوم انسانی
    • اقتصاد
    • تاریخ
    • جامعه‌شناسی
    • دین و آخرالزمان
    • روان‌شناسی
    • سیاست
    • فرهنگ عمومی
    • فلسفه
  • موضوعات ویژه
    • زنان هالیوود
    • ساینتولوژی
    • علمی تخیلی
    • هوش مصنوعی
  • ویدئوها
  • درباره
    • درباره ما
    • تماس با ما
    • همکاری

logo

منومنو
  • هنر و ساینس
    • آینده‌شناسی
    • تکنولوژی
    • صنعت
  • هنر و علوم انسانی
    • اقتصاد
    • تاریخ
    • جامعه‌شناسی
    • دین و آخرالزمان
    • روان‌شناسی
    • سیاست
    • فرهنگ عمومی
    • فلسفه
  • موضوعات ویژه
    • زنان هالیوود
    • ساینتولوژی
    • علمی تخیلی
    • هوش مصنوعی
  • ویدئوها
  • درباره
    • درباره ما
    • تماس با ما
    • همکاری
صفحه اصلی›نوع مطلب›پادکست›تناسخ سلبریتی‌های هایدگر
تولد فرهنگ شهرت از درون روح فلسفه

تناسخ سلبریتی‌های هایدگر

آیا سلبریتی‌ها همان «هست‌ترینِ هست‌های» هایدگر هستند؟
دسته‌بندی: پادکست فلسفه مقاله

متیو برنارد

استاد فلسفه دانشگاه منچستر متروپلیتن و دبیر انجمن بریتانیایی پدیدارشناسی. او به صورت تخصصی روی افکار و نظام فکری مارتین هایدگر کار می‌کند.

مترجم: علی‌اکبر جناب‌زاده
منبع: Philosophy Now
حجم مقاله: ۲۱۰۰ کلمه

بشنوید


اشتراک‌گذاری

آدرس کوتاه: BTSMag.ir?p=3253

پاسخ دادن لغو پاسخ

فرهنگ شهرت

دسته‌بندی:
فلسفه

متیو برنارد

استاد فلسفه دانشگاه منچستر متروپلیتن و دبیر انجمن بریتانیایی پدیدارشناسی. او به صورت تخصصی روی افکار و نظام فکری مارتین هایدگر کار می‌کند.

مترجم: علی‌اکبر جناب‌زاده
منبع: Philosophy Now
حجم مقاله: 2100 کلمه
Your browser does not support the audio element.

فرهنگ یونانی قصد داشت تبدیل به بخشی از «گذشته‌ی» ابنا و فرزندانش شود، در حالی‌که فرهنگ سلبریتی‌های امروزی می‌خواهد در «حال» ابنا و فرزندانش بماند؛ می‌خواهد برای جاودانگی، دائماً حضور داشته باشد. فلسفه‌ی یونانی با «تبدیل شدن به تاریخ» می‌پذیرد که این دنیا «عالم امکان» است، اما فرهنگ شهرت کنونی می‌کوشد از طریق ماندن در «حال»، از تاریخ بگریزد. کدام فلسفه پیروز شده است؟

قصد دارم پیرامون مسئله‌ای صحبت کنم که باعث می‌شود مغزتان سوت بکشد: فرهنگ شهرت[۱]، فلسفه است. ستایش بت‌پرستانه‌ی سلبریتی‌ها، سلطه‌ی نمایش‌های استعدادیابی مثل اکس فکتور[۲]، محبوبیت مستند مسابقه‌ها، پدیده «مشهور بودن به‌خاطر مشهور بودن»، این حقیقت که کودکان شروع کرده‌اند به‌انتخاب قهرمانان زندگی‌هایشان، نه براساس استعدادهای آن‌ها بلکه صرفاً به‌خاطر این‌که مشهور هستند و غیره و غیره. این‌ها همه فلسفه هستند.

این ایده که یک چیز تا زمانی ارزشمند است که محبوب و مشهور باشد، یک سفسطه‌ی منطقی قدیمی است و با نام استدلال «نظریه وفاق» هم شناخته می‌شود. این یک سفسطه‌ی واگیردار است. شاید بپرسید چرا این‌قدر رواج دارد؟ می‌خواهم با نشان دادن این‌که تحسین غیرمنطقیِ افراد مشهور ریشه در فلسفه دارد، به این سؤال پاسخ دهم. برای این‌کار می‌بایست سنت فلسفی مذکور را در پرتو تحلیل مارتین هایدگر از تاریخ فکری خودمان بررسی کنیم.

اگرچه کلمه «فلسفه» معمولاً معنای خوبی را در ذهن متبادر می‌کند، اما اگر چیزی را «فلسفه» نام دهیم لزوماً بدین معنا نیست که به آن چیز معنای خوبی بخشیده‌ایم

امیدوارم حدس زده باشید که این تحلیل به‌هیچ عنوان در پی اثبات بی‌گناهی فرهنگ شهرت [سلبریتی‌ها] یا دفاع از آن نیست. اگرچه کلمه «فلسفه» معمولاً معنای خوبی را در ذهن متبادر می‌کند، اما اگر چیزی را «فلسفه» نام دهیم لزوماً بدین معنا نیست که به آن چیز معنای خوبی بخشیده‌ایم. فلسفه هنوز اندکی از سایه‌ی موقعیت قبلی‌اش را به‌عنوان «ملکه‌ی علوم» (به‌قول امانوئل کانت) حفظ کرده است؛ تا جایی‌که اگر یک طرز فکر یا یک مدل فکری را «غیرفلسفی» نام دهیم، به آن طرز فکر توهین کرده‌ایم. به‌عنوان مثال، اگرچه دلایل خوب زیادی وجود دارد که اثبات می‌کند «بودیسم» یک فلسفه نیست و صرفاً یک روش خاص فکری بر مبنای چیزهایی است که از نظر خود بودایی‌ها درست به‌نظر می‌رسد، اما اگر چنین حرفی را بزنیم به تعصب فرهنگی متهم خواهیم شد. اما اگر فلسفه را پدیده‌ای بدانیم که لزوماً هم خوب نیست، غیرفلسفی خواندن بودیسم در واقع می‌تواند نجات بودیسم از چنگال یک تفسیر اشتباه به‌شمار رود.

 

 ضدفلسفه‌ی هایدگر

هایدگر در اواخر عمرش با فلسفه ضدیت داشت. او پا جای پای نیچه گذاشت و گفت که نیهیلیسمِ اروپایی – معضل دوران معاصر – سبب تنزل ارزش‌های فلسفه‌ی افلاطونی می‌شود. او حتی پا را از نیچه فراتر گذاشت و گفت که تمام فلسفه‌ها، نیهیلیسم هستند. بنابراین برای غلبه بر نیهیلیسم می‌بایست «تفکری خلاقانه» داشته باشیم که فلسفی نیست. این راه‌حل از عنوان مقاله‌اش برداشت می‌شود: «پایان فلسفه و وظیفه‌ی خردورزی» (۱۹۶۴)

بسیاری از کسانی‌که این استدلال را خوانده‌اند فکر می‌کنند چرند است. فکر می‌کنند هایدگر با الفاظ بازی کرده. هایدگر شاید دیگر نخواهد خودش را یک فیلسوف «بداند»، اما آن‌چه که انجام می‌دهد بدون شک فلسفه است. اگر چنین حرفی بزنیم، این حقیقت را نادیده گرفته‌ایم که هایدگر یک تعریف خیلی خاص از «فلسفه» داشت: «فلسفه یک روش خردورزی است که در یونان باستان ظهور و بروز پیدا کرد و صرفاً شامل تلاش برای تفکر پیرامون وجودِ موجودات از رهگذر وجودشان می‌شود.»

این نقل قول انتزاعی به‌نظر می‌آید، اما فقط به‌این دلیل انتزاعی به‌نظر می‌رسد که یک گفته‌ی پایه‌ای و اولیه است. یک موجود چیزی است که هست. جامعه‌شناسی تا جایی به موجودات می‌اندیشد که بخشی از یک جامعه باشند. فیزیک تا جایی به موجودات می‌اندیشد که با قوانین فیزیکی قابل تشخیص باشند. فلسفه تا جایی به موجودات می‌اندیشد که «باشند». بنابراین، یک جامعه‌شناس به این سؤال که «یک انسان چیست؟» در قالب نقشی که انسان در معادلات اجتماعی بازی می‌کند، پاسخ خواهد داد. یک فیزیکدان در پاسخ به همان سؤال یا انسان را به‌عنوان یک حرکت نسبی در بستر زمان و مکان خواهد نگریست، یا مجموعه‌ای از اتم‌ها، امواج، کوارک‌ها[۳] و رشته‌ها، اما فیلسوف برای پاسخ به سؤال، وجود یا جوهره انسان را هدف می‌گیرد.

انسانیتِ ذاتی

خب حالا جوهره‌ی انسان چیست؟ تعریف کلاسیک جوهره‌ی انسان را ارسطو در نظریه‌ی «حیوان ناطق» ارائه داده است: انسان، حیوان ناطق است. چه این نظریه را بپذیریم چه نه، حیوان ناطق ارسطو تلاشی است برای ارائه‌ی یک تعریف ذاتی و جوهری از انسان. این نظریه برای تعریف انسان، پدیده‌ای را تعریف می‌کند که در هر انسانی هست و هیچ انسانی بدون آن انسان نیست. بنابراین از نظر ارسطو، بدون دسترسی به زبان و معنا، هیچ انسانی وجود نخواهد داشت. انتقاد واضحی که به نظریه‌ی ارسطو وارد می‌شود این است: انسان‌هایی وجود دارند که نمی‌توانند صحبت کنند. ما در این مقاله دنبال اثبات درست یا غلط بودن روش تعریف انسان توسط ارسطو نیستیم، بلکه می‌خواهیم نشان دهیم که ارسطو می‌کوشد با تعریف «چیزی» انسان را تعریف کند که نمی‌توان آن را از انسان گرفت و اگر از انسان گرفته شود، انسان دیگر انسان نیست. هایدگر براساس این نگرش که در تمام تاریخ فلسفه می‌توان آن را یافت، استدلال می‌کند که فلسفه همیشه وجودِ موجودات را به‌عنوان چیزی می‌فهمد که دائماً «حاضر» است. پس موجود تا زمانی موجود است که «هست».

یک معادل امروزی برای تعریف ارسطو از انسان (انسان حیوان ناطق است) وجود دارد که به‌همان روش عمل می‌کند: می‌گوید آن علت (ناطق بودن) تا زمانی وجود دارد که انسان وجود دارد. (بنا نیست یک مدرک علمی برای اثبات این نظر وجود داشته باشد – که البته وجود ندارد – بلکه این فقط درکی است که از انسان به‌عنوان یک موجود ذاتاً ناطق از فلاسفه پیشین به ارث برده‌ایم.) یا شاید بگوییم انسان تا زمانی‌که وجود دارد، فکر می‌کند و پایان فکر کردن، پایان انسان نیز هست. این طرز فکر به‌خاطر درکی است که از مرگ داریم؛ مرگ یعنی پایان هشیاری، پایان علت و پایان انسان. از این منظر انسان یعنی حضور دائم در ساحت تفکر و اندیشه. این استدلالی بود که هایدگر سال‌ها کوشید در قالب چندین جلد کتاب اثبات کند.

 

وجود فلسفی خدا از منظر هایدگر

هایدگر یک نظر دیگر هم دارد: نه‌تنها وجود از نظر فلسفه به‌معنی حضور دائم است، بلکه فلسفه با وجود یک «هستِ برتر» یا «هست‌ترینِ هست‌ها» نیز مخالفت می‌کند. ممکن است فکر کنیم «وجود» یک مقوله‌ی هرمی باشد – که شاید باشد و شاید هم نه – اما «وجود» در کل یک مقوله‌ی «مرتبه‌بندی شده» است.

درک این استدلال سخت است، اما شاید با یک مثال بتوان آن را روشن کرد. فرض کنید کسی بگوید «جیمی هندریکس[۴] گیتاریست‌تر است از اد شیرِن». این جمله می‌گوید که هم هندریکس و هم شیرن «گیتاریست بودن» را به‌عنوان بخشی از «وجودشان» در خود دارند، اما هندریکس «بیشتر» از شیرن «گیتاریست بودن» را در خود دارد. فعل «است» در «هندریکس یک گیتاریست است» وزن بیشتری دارد و «موجودتر» است تا فعل «است» در «اد شیرن یک گیتاریست است». ممکن است کسی ان قُلت وارد کند که «گیتاریست‌تر است از» در این‌جا استعاره‌ای است از این‌که «گیتاریست بهتری است از»، اما همین «بهتر بودن» هم نشان می‌دهد که هندریکس جوهره‌ی «گیتاریست» را کامل‌تر و خالص‌تر از اد شیرن در خود دارد. در مجموع مهم نیست این مقایسه را در قالب چه کلماتی انجام دهیم؛ آن‌چه می‌گوییم این است که هندریکس بیشتر از اد شیرن در خود «گیتاریست بودن» را دارد. می‌توان این‌گونه ترجمه کرد که «گیتاریست بودن» در هندریکس «حاضرتر است» تا در شیرن.

اد شیرن و جیمی هندریکس

اد شیرن و جیمی هندریکس

برای هایدگر، در مدرنیته‌ی پس از دکارت، عنوان «موجودترین موجودات» و «هست‌ترین هست‌ها» از خدا گرفته شد و به انسان اعطا گردید. گفتند این انسان است که موجودترین است؛ حاضرترین است. از رهگذر همین طرز فکر بود که اومانیسم به‌عنوان یک مذهب سکولار در سایه‌ی اعتقاد به «مرگ خدا» زاده شد و رشد کرد

در این قضیه، «وجود» مرتبه و سطح پیدا می‌کند. «حضور»، مقیاس اندازه‌گیری این مرتبه و سطح است. اگر چیزی حضور بیشتری داشته باشد، وجود بیشتری دارد و اگر چیزی حضور کمتری داشته باشد، وجودش کم‌تر است. علاوه‌بر این، «وجود واقعی» هر نوع حضوری نیست، بلکه بالاترین سطح از حضور است؛ حضور دائم. همان‌طور که در بالا گفتیم، فلسفه‌ی هایدگر مخالف بالاترین سطح ممکنِ حضور است؛ حاضرترین موجود؛ هست‌ترین هست. به‌طور خلاصه، این چیزی است که هایدگر «وجود فلسفی خدا» می‌خواند. فلسفه همیشه وجود را حضور دائم می‌شناسد و همیشه به‌سمت وجودی گرایش دارد که حضور دائم را به نقطه اعلا می‌رساند؛ یک موجود حاضرِ دائمِ مطلق: هست‌ترینِ هست‌ها. نمی‌توان گفت که فلسفه چنین وجودی را می‌پرستد، اما همیشه استدلال‌هایش را به آن ربط می‌دهد و در جستارهایش به آن ارجاع می‌دهد، حتی اگر این ارجاع صرفاً برای انکار وجودِ چنین «موجودی» باشد. به‌طور سنتی این حاضرترینِ هست‌ها خدا است. خدا به‌عنوان یک «هست» شناخته می‌شود که در تمام جهان‌های ممکن حاضر و جاودان است. برای هایدگر، در مدرنیته‌ی پس از دکارت، عنوان «موجودترین موجودات» و «هست‌ترین هست‌ها» از خدا گرفته شد و به انسان اعطا گردید. گفتند این انسان است که موجودترین است؛ حاضرترین است. از رهگذر همین طرز فکر بود که اومانیسم به‌عنوان یک مذهب سکولار در سایه‌ی اعتقاد به «مرگ خدا» زاده شد و رشد کرد.

شهرت باستانی علیه شهرت مدرن

به سلبریتی‌ها و فرهنگ شهرت باز گردیم. سلبریتی‌ها «هست‌ترین هست‌های» جامعه ما هستند. شهرت چیزی است که یک سلبریتی را تعریف می‌کند. مشهور بودن یعنی این‌که عده‌ی زیادی از مردم شما را بشناسند. این‌که کسی شما را بشناسد یعنی شما برای او «حاضر» هستید و وجود دارید. بنابراین، مشهور بودن یعنی برای عده‌ی زیادی از مردم «حاضر» هستید و وجود دارید. مقیاس و معیار مشهور بودن این است که یک سلبریتی چقدر از نظر مردم «هست» و «حاضر» است. برای اندازی‌گیری این «بودن» معمولاً نگاه می‌کنیم به میزان افرادی که سلبریتی‌ها را می‌شناسند یا میزان حضورشان در اخبار، در تلویزیون یا تعداد دنبال کننده‌هایشان در شبکه‌های اجتماعی. مشهورترین افراد کسانی هستند که دائمی‌ترین «حضور» را در میان مردم دارند و این عقیده‌ی ما، بیانگر همان سنت فلسفی ما در ستایش سلبریتی‌ها است. بنابراین ایده‌ی «مشهور بودن به‌خاطر مشهور بودن» از این منظر تنزل جوهره‌ی شهرت نیست، بلکه کمال اعتبار آن است. نهایتاً مشخص می‌شود فرد زمانی به شهرت می‌رسد که خودش را در معرض چشم عموم قرار دهد. ابزارهایی که افراد برای قرار گرفتن در معرض چشم عموم استفاده می‌کنند، اختیاری است و به میل خودشان بستگی دارد. هدف، حضور دائم است و مهم نیست با چه ابزاری و از چه طریقی به آن می‌رسید.

پس از مرگ خدا، میل انسان به زندگی جاودان تبدیل به یک نسخه‌ی تقلیل یافته از «حضور دائمی» شد که می‌توان در یک دنیای مادی و موقتی مانند دنیای ما نیز بدان دست یافت: حضوری به‌نام «شهرت»

پس این مفهوم «شهرت» نیست که در این وضعیت کاملاً نیهیلیستی خُرد و خاکشیر شده، بلکه مفهوم «انسان» است. پس از مرگ خدا، میل انسان به زندگی جاودان دیگر در قالب رفتارهایی جلوه‌گر نشد که ریشه در اعتقاد به حضور دائم خدا در بهشت داشت، بلکه تبدیل به یک نسخه‌ی تقلیل یافته از «حضور دائمی» شده است که می‌توان در یک دنیای مادی و موقتی مانند دنیای ما نیز بدان دست یافت: حضوری به‌نام «شهرت».

یونانیان [باستان] می‌خواستند برای همیشه «در یادها بمانند»، در حالی‌که یک سلبریتی امروزی می‌خواهد برای همیشه «دائماً دیده شود»

از یک سو این انعکاس دهنده‌ی سیاست‌های یونان باستان است. در این سیاست‌ها باید کارها را با حسن نیت انجام می‌دادید تا در یادها بمانید. هانا آرنت در کتاب وضعیت انسان[۵] (۱۹۵۸) به‌خوبی نشان می‌دهد که این میل به جاودانگی چگونه از رهگذر تولد فلسفه به نقطه‌ی اعلای خود می‌رسد و در قامت «میل به زندگی جاودانه» ظاهر می‌شود. جاودانگی یعنی ماندن در این جهان برای همیشه، در حالی‌که زندگی جاودانه یعنی عبور از این جهان و وارد شدن به جهان دیگر. در این دیدگاه، فرهنگِ شهرت به‌عنوان تلاشی در راستای رسیدن به «حضور دائمی» در دنیای مادی، بازگشت به «دنیای واقعی» پس از هزار سال تعلیمات تفکر دینی محسوب نمی‌شود. تفاوتی اساسی وجود دارد میان اشتیاق به ‌شهرت به‌شکلی که در دوران کنونی برداشت می‌شود با «رسیدن به جاودانگی از طریق شهرت». این تفاوت را می‌توان با اشاره به این مسئله توضیح داد که یونانیان [باستان] می‌خواستند برای همیشه «در یادها بمانند»، در حالی‌که یک سلبریتی امروزی می‌خواهد برای همیشه «دائماً دیده شود». «در یادها ماندن» شامل مرگ انسان نیز می‌شود. ما فقط می‌توانیم چیزی را در یاد داشته باشیم که دیگر [در این دنیا] حاضر نباشد.

در نقطه‌ی مقابل، اشتیاق کنونی برای شهرت دنبال آن است که برای همیشه حاضر باشد؛ سوژه‌ای شود که دائماً عموم مردم آن را می‌بینند و حس می‌کنند. بنابراین، فرهنگ یونانی قصد داشت تبدیل به بخشی از «گذشته‌ی» ابنا و فرزندانش شود، در حالی‌که فرهنگ سلبریتی‌های امروزی می‌خواهد در «حال» ابنا و فرزندانش بماند؛ می‌خواهد برای جاودانگی، دائماً حضور داشته باشد. فلسفه‌ی یونانی با «تبدیل شدن به تاریخ» می‌پذیرد که این دنیا «عالم امکان» است، اما فرهنگ شهرت کنونی می‌کوشد از طریق ماندن در «حال»، از تاریخ بگریزد. بنابراین، فرهنگ سلبریتی‌های فعلی نیهیلیستی است؛ اگر فلسفه‌ی فریبکارانه‌ی هایدگر را معیار قرار دهیم «فلسفی» هم هست و باید منسوخ شود.

به‌طور خلاصه، من واقعاً  اکس فکتور را دوست ندارم.


پی‌نوشت:

[۱] Celebrity Culture

[۲] X Factor

[۳]  Quarks: ذرات کوچک‌تر از اتم با بار الکتریکی

[۴] Jimi Hendrix

[۵] The Human Condition

۶ آذر, ۱۳۹۷

تگ ها برگزیدهسلبریتیشهرتفلسفههایدگر

با عضویت در خبرنامه سایت بروزترین مطالب را در ایمیل خود دریافت کنید.

پشت صحنه در شبکه‌های اجتماعی

مجله هنری پشت صحنه

«مجله هنری پشت‌‌ صحنه» می‌کوشد تا نقش فراموش‌شده‌ٔ علوم انسانی در رسانه‌های بصری را از نو احیا کند و با نگاهی میان‌رشته‌ای، ساحت سینما و صنعت سرگرمی را به‌قضاوت بنشیند. «پشت‌ صحنه» سعی دارد مخاطب را با جهانی آشنا کند که در آن، هر اثر هنری موفقی، ریشه در یکی از زیرشاخه‌های علوم انسانی دارد.

© 1398 کلیه حقوق این سایت متعلق به «مجله هنری پشت صحنه» است.