در این گفتوگو با دکتر «ایان کِرنر» متخصص و مشاور خانواده، به این مسئله میپردازیم که چهچیز سبب میشود «داستان ازدواج» در آنِ واحد هم یک داستان عادی و رایج باشد و هم در مقایسه با پروندههای او، یک ماجرای غیرعادی و عجیب بهشمار آید؟
چندان مرسوم نیست که فیلمی عاطفی با موضوع از بین رفتن یک رابطهٔ مشترک تولید شود و تا این حد در فضای مجازی مورد بحثهای جدی قرار گیرد، اما فیلم «داستان ازدواج»[۱] اثر «نوآ بامباک»[۲] موفق شد این کار را انجام دهد. از زمان اکران فیلم تا کنون، وجوه مختلفی از نیمه-خودزیستنامهای که بامباک در قالب فیلم ساخته، سور و سات مباحث گوناگون را در فضای مجازی بهپا کرده است: چهکسی مقصر این طلاق بود؟ چارلی (با بازی آدام درایور[۳]) یا نیکول (با بازی اسکارلت جوهانسن[۴])؟ آیا فیلم بهسمت یکی از طرفهای این درگیری غش میکند؟ پیغام فیلم پیرامون بنیان ازدواج و خانواده چیست؟
شاید یکی از دلایل بروز این همه مجادله در مورد داستان فیلم این باشد که هرکس براساس تجربه شخصی، المانهایی از زندگی مشترک خویش را در فیلم پیدا میکند. دکتر «ایان کِرنر»[۵] متخصص و مشاور خانواده، با این نظر موافق است. او در ایمیل خود چندین پیام از جانب مراجعهکنندههایش دریافت کرده که میگویند دوست دارند در جلسات بعدی مشاوره، در مورد این فیلم با او صحبت کنند. در همین زمینه مصاحبهای با دکتر کرنر ترتیب دادیم تا ببینیم چهچیز سبب میشود «داستان ازدواج» در آنِ واحد هم یک داستان عادی و رایج باشد و هم در مقایسه با پروندههایی که کرنر روزانه با آنها دست و پنجه نرم میکند، یک ماجرای غیرعادی و عجیب بهشمار آید؟ سؤال مهم دیگر این است که در کدام نقطه از داستانِ فیلم اگر چارلی و نیکول به یک مشاور خانواده مراجعه میکردند، ازدواجشان به این سرنوشت دچار نمیشد؟
بعد از فیلم داشتم به یک چیز، بیشتر از هرچیز دیگری فکر میکردم: «خدای من! حاضرم هرکاری بکنم که بتونم اونا رو بکشونم دفتر و بهشون مشاوره بدم!» دلیل اصلی این بود که فکر میکنم چارلی و نیکول، زوج باهوشی هستند
- آیا «داستان ازدواج» را دوست داشتید؟ یا حس کردید چیزی شبیهبه پروندههای روزمرهتان میبینید؟
نه واقعاً فیلم را دوست داشتم. چیزهایی در سینما و تلویزیون وجود دارد که نگاه کردنشان برایم دشوار است، مثل برنامهی «زوج درمانی»[۶] در شبکهی «شو تایم». وقتی این برنامه را میبینم، حس میکنم در محل کار نشستهام و کار میکنم، اما «داستان ازدواج» اینطور نبود. بازیِ بازیگران خیلی خوب بود، داستان پیچیدهای داشت و در عین حال، بامزه هم بود.
بعد از فیلم داشتم به یک چیز، بیشتر از هرچیز دیگری فکر میکردم: «خدای من! حاضرم هرکاری بکنم که بتونم اونا رو بکشونم دفتر و بهشون مشاوره بدم!» دلیل اصلی این بود که فکر میکنم چارلی و نیکول، زوج باهوشی هستند. آنها با هم همدلاند؛ هرکدامشان یک داستان برای گفتن دارند و من را بهیاد زوجهایی میاندازند که به آنها مشاوره دادهام و در جریان این مشاورهها، به این نتیجه رسیدهاند که باید برگردند، نگاهی دیگر به ازدواجشان بیندازند، ارزش این ازدواج را از نو بیابند و به زندگی بازگردند. این زوجها معمولاً پس از بازگشت بهزندگی، بهتر و قویتر میشوند.
- پس بهنظر شما میشد این ازدواج را نجات داد و ضرورتی نداشت که به طلاق منتهی شود؟
من موردهایی شبیهبه این داشتهام و این شانس را به آنها دادهام که تجربهٔ درونی خود را واقعاً بهزبان بیاورند، یاد بگیرند و از آن عبور کنند. بنابراین، وقتی فیلم را دیدم، با خودم فکر کردم چرا قصد دارند از هم جدا شوند؟ آیا الان واقعاً «دوست دارند» که طلاق بگیرند یا «نیاز دارند» این کار را انجام دهند؟ چارلی و نیکول میتوانند زندگی بهتری داشته باشند. آنها میتوانند یکدیگر را دوست بدارند. اگرچه هرکدامشان تجربهٔ مخصوص بهخودش را در زندگی مشترک و آنچه در دل این زندگی اتفاق افتاده است، دارد؛ اما حس میکنم واقعاً این ظرفیت وجود داشت که حرف یکدیگر را بشنوند و تجربهٔ طرف مقابل را درک کنند. این ظرفیت وجود داشت که از هم یاد بگیرند.
- پس فرض کنیم که چارلی و نیکول برای مشاوره به دفتر شما میآمدند؛ قبل از اینکه نیکول برای طلاق اقدام کند، اما پس از اینکه بهخاطر شغل نیکول در تلویزیون میان این دو نفر شکرآب میشود و البته پس از اینکه چارلی به نیکول خیانت میکند. شما برای مشاوره دادن به آنها از کجا شروع میکردید؟
من معمولاً از آنچه که در پیشِ ذهن هر دو طرف میگذرد، شروع میکنم. میپرسم الان، در همین لحظه، به چه چیزی فکر میکنید؟ مهمترین مسئله چیست؟ احتمالاً در مورد رابطهٔ نیکول و چارلی، مسئلهٔ اول، پیشنهاد نیکول برای رفتن به لسآنجلس باشد.
ما معمولاً روزهای زندگی را یکی پس از دیگری، در کف خانه سپری میکنیم، اما زیرِ کفِ خانهٔ ما یک زیرزمین وجود دارد. برخی از احساسات اولیهٔ ما، نقاط آسیبپذیرمان، ضعفها و جراحتهای ما در این زیرزمین قرار دارند و در یک مکان دور و ساکت انبار شدهاند
وقتی با زوجها حرف میزنم، از یک تشبیه یا استعارهٔ ساده استفاده میکنم. میگویم رابطههای ما مانند خانههایی هستند که یک کف دارند و زیر کف خانه، زیرزمین قرار گرفته است. در اکثر مواقع، وقتی در خانه هستیم، کارهایمان را روی کف خانه و سطح زمین انجام میدهیم؛ به این طرف و آن طرف میدویم، بیدار میشویم و به کارهای بچههایمان میرسیم، سر کار میرویم، به مسائل خانواده رسیدگی میکنیم، بهخانه برمیگردیم و با هم جر و بحث میکنیم، بههم عشق میورزیم و گاهی نیز عشق نمیورزیم. ما معمولاً روزهای زندگی را یکی پس از دیگری، در کف خانه سپری میکنیم، اما زیرِ کفِ خانهٔ ما یک زیرزمین وجود دارد. برخی از احساسات اولیهٔ ما، نقاط آسیبپذیرمان، ضعفها و جراحتهای ما در این زیرزمین قرار دارند و در یک مکان دور و ساکت انبار شدهاند.
در مورد نیکول، شانسی که برای رفتن به لسآنجلس نصیبش شده، چیزی است که در کف خانه اتفاق افتاده و به یک تصمیمگیری نیاز دارد، اما زیرِ این کف، یک زیرزمین هست که میتواند در تصمیمش اثرگذار باشد. در این زیرزمین چه چیزی وجود دارد؟ یک حس، حسِ نیکول؛ این حس که تمام سالهای دههٔ دوم زندگی خود را صرف تلاش برای پیدا کردنِ خویشتنِ خویش کرده است؛ این حس که در سفرش همراه با چارلی، خودش صرفاً یک مسافر بوده و چارلی فرمان ماشین را در اختیار داشته است؛ و همانطور که در یکی از صحنههای فیلم، به وکیلش «لارا درن» میگوید، این حس کوچک و کوچکتر شده است.
فکر نمیکنم که چارلی عامدانه این کار را انجام داده باشد. بهنظر من چارلی یک انسان بدطینتِ ستیزهجوی خودشیفته نیست که فقط چیزی را میشنود که به نفع خودش است و کارهایش را تصدیق میکند. بهنظرم در زیرزمین خانهٔ نیکول، حس گمشدگی و ناچیز بودن و هدف نداشتن، انبار شده بود. زمانیکه چارلی پیشنهاد کاریِ نیکول در تلویزیون و فیلمنامهٔ مزخرف آن را مسخره میکند، صرفاً یک شوخی اتفاق نمیافتد، بلکه این شوخی به عمق زیرزمینِ احساسات نیکول نفوذ میکند و هرآنچه را که آنجا انبار شده، بیرون میکشد. نمیدانم آیا چارلی واقعاً معنای مسخره کردنِ فیلمنامهٔ ضعیف آن سریال را میدانست یا نه؟ نمیدانم متوجه بود که نیکول چه گذشتهای را پشت سر گذاشته و در ذهنش چه تصویری از چارلی دارد یا نه؟ فکر میکنم عالی میشد اگر چارلی قبل از مسخره کردنِ آن برنامه تلویزیونی و فیلمنامهاش، مینشست و پیرامون فرصتِ سفر به لسآنجلس و احساساتی که زیرِ تصمیم نیکول برای رفتن به آنجا پنهان شده بود، صحبت میکرد. اما این مدل حرفزدنها معمولاً در زمان مناسب اتفاق نمیافتد و کار آنقدر بیخ پیدا میکند که زن و شوهر به مرحلهٔ مشاوره میرسند و به دفتر من میآیند تا در مورد آنها صحبت کنند.
چیزی که من واقعاً از فیلم دستگیرم شد این بود که گاهی حتی وقتی زن و شوهر قصد «دارند» که دوستانه و بدون درگیری راهشان را از هم جدا کنند، سیستم حقوقی ایالات متحده فرآیند طلاق آنها را تبدیل به یک درگیری تلخ، سیاه و سفید و یک موقعیت برنده-بازنده میکند
- بهنظر میرسد آنچه میان نیکول و چارلی اتفاق افتاد، چیزی است که معمولاً در مشاورههایتان با زوجها میبینید، اما در «داستان ازدواج»، این زوج بهجای آنکه ابتدا به یک مشاور رجوع کنند، یکراست سراغ وکیل طلاق میروند.
دقیقاً! زوجهایی که به دفتر من میآیند و واقعاً در حال طلاق گرفتن هستند معمولاً یک یا چند معضل دارند یا هستهٔ اصلیِ شخصیتهایشان با هم جور نیست. گاهی نیز پیش میآید که از آخرین ارتباط زناشویی آنها ده سال گذشته است و یکی از دو طرف هیچ میلی به برقراری رابطه ندارد. معمولاً هیچ امیدی به حل اختلاف این مدل زوجها و خروج از تنگنا نیست، اما قضیهٔ چارلی و نیکول فرق دارد. من حس کردم واقعاً این شانس وجود دارد که با هم حرف بزند و احساسات و دغدغههای طرف مقابل را درک کنند. نیکول وقتی با چارلی آشنا شده بود، فقط بیست یا بیست و یک سال سن داشته است. در این سن و سال و این مرحله از زندگی، کاملاً طبیعیست که هردو طرف بههمراه هم وارد یک فاز جدید از چرخهٔ زندگی بشوند و یاد بگیرند که چطور خودشان را با این چرخه هماهنگ کنند. شاید مسخره بهنظر برسد، اما یکی از سؤالاتی که در ذهنم پیرامون زندگی چارلی و نیکول میچرخید این بود که رابطهٔ زن و شوهریِ آنها چطور است؟ آیا دو نفره (بدون حضور فرزندشان) با هم زمانی را سپری میکنند؟ شده یک شب دو نفره بیرون بروند و شام بخورند؟ این همه مشغله در تئاترشان، یک بچه و دغدغههای دیگری که دارند، سبب شده یکدیگر را گم کنند؛ باعث شده همسرشان را گم کنند. شاید اگر برای مشاوره نزد من میآمدند، پیشنهاد میکردم تعداد دفعات روابط زناشوییشان را بیشتر کنند تا بتوانند دوباره از نظر عاطفی بهیکدیگر متصل شوند.
- چیزی که من واقعاً از فیلم دستگیرم شد این بود که گاهی حتی وقتی زن و شوهر قصد «دارند» که دوستانه و بدون درگیری راهشان را از هم جدا کنند، سیستم حقوقی ایالات متحده فرآیند طلاق آنها را تبدیل به یک درگیری تلخ، سیاه و سفید و یک موقعیت برنده-بازنده میکند. آیا چنین وضعیتی در مورد پروندههای مشاورهٔ شما هم معمول و رایج است؟
خب در طلاقی که فیلم نشان میدهد، صرفاً مسئلهٔ حضانت بچه مطرح نیست، بلکه حضانت جغرافیاییِ بچه نیز مورد مناقشه است. این یک معضل بسیار بزرگ بهشمار میرود. پول و حضانت میتوانند منابع بزرگ و مهمی برای مشاجره و درگیری باشند، اما من شخصاً با زوجهایی طرف بودهام که فکر میکنم بهصورت توافقی و بدون درگیری فرآیند طلاقشان را طی کردهاند. بیایید روراست باشیم، من زوجهای بسیار زیادی را دیدهام که وقتی از هم جدا شدهاند (در مقایسه با زمانیکه زیر یک سقف زندگی میکردهاند)، در انجام وظایفشان بهعنوان والدین، خیلی بهتر عمل کردهاند. من طلاقهایی دیدهام که پایان خوشی داشتهاند و برای تمام طرفهای درگیر، منفعت داشتهاند. فکر میکنم بخش عمدهای از فرآیند طلاق (چه تلخ باشد و چه دوستانه) به این ربط دارد که با خشم و غضب وارد فرآیند شوید یا خیر؟ اینکه حضانت فرزند و مسئلهٔ پول را بهعنوان اهرم فشار استفاده کنید یا نه؟ در سکانسهای پایانی «داستان ازدواج»، نیکول در حال تجربه کردنِ احساساتی است که چارلی در طول فرآیند طلاق تجربه کرده بود. او میکوشد خود را جای چارلی بگذارد و چارلی را «عزیزم» صدا میکند. آنها حجم انبوهی از عاطفهٔ تلنبار شده نسبتبه هم دارند و من فکر میکنم پیغام پایان فیلم این است که چارلی و نیکول قصد دارند خودشان را با شرایط جدید تطبیق دهند و به کمک هم (اگرچه دیگر زن و شوهر نیستند) فرزندشان را بزرگ کنند.
آنچه در فیلم میبینیم، قطعاً یک رابطهٔ مدرن و تساویگراست؛ رابطهای که دو طرف در آن بهمیزان زیادی از رشد و حمایت نیاز دارند. مشکل اینجاست که نه چارلی و نه نیکول با یکدیگر در مورد این نیاز صحبت نمیکردند
- جامعهشناسی بهنام «الی فینکل»[۷] نظریهای دارد که میگوید «در طول تاریخ، توقعات افراد از پدیدهٔ ازدواج بیشتر و بیشتر شده و یکی از این توقعات که اخیراً در میان زن و شوهرها رواج پیدا کرده، این است که زن یا شوهر باید به طرف مقابل خود کمک کند تا به شکوفایی برسد و رشد کند». با توجه به این نظریه، فیلم «داستان ازدواج» از نظر من یک داستانِ بهغایت مدرن پیرامون مقولهٔ ازدواج است. نیکول آنچنان از اینکه میبیند همسرش از جاهطلبیهایش حمایت نمیکند، ناراحت است که به زندگی مشترکش با چارلی پایان میدهد.
رابطهٔ چارلی و نیکول واقعاً مدرن است – و همچنین در میان زوجهایی که من با آنها کار میکنم، رواج دارد – زیرا سعی میشود تساوی میان زوجین در آن رعایت شود و هر دو طرف واقعاً از تمام توان خود در این راه استفاده میکنند. در ازدواجی که فیلم نشان میدهد، چند المانِ جنسیتیِ مشخص وجود دارد؛ مثلاً اینکه چارلی نظر خود را برای محل زندگی خانواده، به نیکول تحمیل میکند. وقتی بحث سرِ ماندن در نیویورک است، «تصمیم» بهشمار میرود (چون کسبوکار چارلی در نیویورک قرار دارد)، اما وقتی مسئلهٔ رفتنِ خانواده از نیویورک به لسآنجلس پیش میآید، دیگر «تصمیم» نیست، بلکه «گفتوگو» است (چون محل کار چارلی نیست، محل کار نیکول است). بنابراین، حتی در تساویگراترین رابطهها نیز احتملاً بارقههایی از مردسالاری دیده میشود.
اما در مجموع، آنچه در فیلم میبینیم، قطعاً یک رابطهٔ مدرن و تساویگراست؛ رابطهای که دو طرف در آن بهمیزان زیادی از رشد و حمایت نیاز دارند. مشکل اینجاست که نه چارلی و نه نیکول با یکدیگر در مورد این نیاز صحبت نمیکردند.
- آیا پیشبینی میکنید که تعداد زیادی از زوجها این فیلم را نگاه کنند و بخواهند که در جلسات درمانی پیرامون آن با شما صحبت کنند؟
فکر میکنم مسلماً «داستان ازدواج» چیزی است که زوجها نگاه میکنند و خودشان را در قامت شخصیتهای داستان میبینند. امیدوارم دیدن این فیلم باعث شود زودتر دست به اقدام بزنند و وارد عمل شوند. مثلاً بههم بگویند «بیا یهکم در مورد ازدواجمون صحبت کنیم. بیا ببینیم الان کجاییم و داستانمون چیه».
[۱] Marriage Story
[۲] Noah Baumbach (۱۹۶۹ -): کارگردان و فیلمنامهنویس سینمای مستقل آمریکا که سال ۲۰۰۵ بهخاطر ساخت درام «ماهی مرکب و نهنگ» (The Squid and the Whale) نامزد اسکار بهترین فیلمنامه شد. فیلمهای «مارگو در عروسی»، «فرانسیس ها» و «داستانهای مایروویتز» از دیگر آثار بامباک هستند.
[۳] Adam Driver
[۴] Scarlett Johansson
[۵] Ian Kerner
[۶] Couple Therapy (Showtime TV Channel)
[۷] Eli Finkel
۷ دی, ۱۳۹۸