سارینا آنیس
«ذهنیت خرچنگی» را میتوان در یک جمله وصف کرد: اگر من نمیتوانم آن را داشته باشم، دیگران هم نباید آن را داشته باشند. در نسخهٔ کره جنوبی از کاپیتالیسم، قدرتهایی ورای درک و دانش ما، سرنوشتی تاریک و حزنانگیز را برایمان رقم میزنند.
فیلم «انگل»[۱]، جدیدترین اثر در ژانر ترکیبی کمدی-ترسناک از کارگردان شناختهشدهٔ کرهای «بونگ جون هو»[۲] موفق شد علاوهبر دریافت جایزهٔ نخل طلای جشنوارهٔ کن، در گلدن گلوب و مراسم انجمن بازیگران بدرخشد و در اسکار نیز نامزد دریافت جوایز متعددی شد. همانند فیلمهای پیشین جونهو ـ «اُکجا»[۳] و «برفشکن»[۴] ـ فیلم «انگل» نیز نگاهی تاریک و طنز به چرندیات کاپیتالیسم میاندازد، اما اینبار در خانهٔ بونگ یعنی کرهٔ جنوبی. اگرچه در این فیلم بهطور مستقیم و آشکار به مقولهٔ دین اشاره نشده است، اما اندیشههای بونگ پیرامون کاپیتالیسم و رابطهٔ آن با ماهیتِ «واقعیت»، خود را در قامت مفاهیمی مانند سرنوشت، تعالی، اعتقاد و اثرگذاری نشان میدهند.
در تحلیل نهایی، داستان فیلم در مورد طبقات اجتماعی است. در سکانس ابتدایی، پنجرهای پهن با حفاظی از جنس میلههای آهنی را میبینیم که در واقع تنها دریچهٔ رو به بیرون برای خانوادهٔ کیم از داخل خانهشان در نیمطبقه زیرِ زمین است. کیوو و کیجئون، دختر و پسر خانواده، موبایلهایشان را در هوا نزدیک سقف آپارتمان تنگ و ترششان گرفتهاند و غر میزنند که چرا همسایهٔ طبقهٔ بالا، ناگهان روی اینترنت وایفای خانهاش رمز گذاشته است. مادر، پدر، خواهر و برادر همگی بیکار هستند و اکثر زمان خود را صرف خوردن غذا روبروی پنجرهٔ خانه، شوخی کردن، اندیشیدن به راههای پول درآوردن و فحش دادن به رهگذرانی میکنند که بهنظر میرسد همیشه تنها منظرهٔ «آنها» را بهعنوان جایی برای ادرار کردن در خیابان انتخاب میکنند. کیوو و کیجئون جایی داخل دستشویی خانه یک اینترنت رایگان جدید پیدا میکنند و مجبورند با هم بهصورت نیمخیز روی سکوی محل قرارگیری توالت بنشینند تا بتوانند از اینترنت رایگان استفاده کنند.
اسم فیلم، بیانگر رابطهایست که هم نشان از همزیستی دارد و هم وضعیتی ترسناک و اعصابخردکن. «انگل»، در پی کشف واقعیتهای پنهان پشت چنین وضعیت نابهنجاریست. رابطههای انگلوار از اساس «نابرابر» هستند – مهاجم، مزاحم است اما نمیتواند بدون میزبان بهزندگی ادامه دهد – و معمولاً نامحسوس
در آن سوی داستان، خانوادهٔ «پارک» قرار دارند که زندگیشان دقیقاً نقطهٔ مقابل خانواده کیم است. محل زندگی آنها یک خانهٔ بسیار بزرگ و وسیع است که قبل از آنها یک معمار بسیار مشهور در آن زندگی میکرده است. در مرکز آن خانه نیز یک پنجره وجود دارد، اما نه یک پنجرهٔ دراز با میلههای آهنی و همسطحِ خیابان؛ بلکه یک دیوار شیشهای که از کف خانه تا سقف کشیده شده است و رو به یک باغچهٔ استثنائی باز میشود. خانوادهٔ پارک خیلی ولنگ و واز زندگی میکنند و یک خدمتکار وفادار دارند که کارهایشان را انجام میدهد؛ همچنین یک راننده و مربیان مختلف برای دخترشان دا-هایه و پسرشان دا-سونگ. خانهٔ آنها روی یک تپه در بالای شهر قرار دارد که چند پله بالاتر از سطح خیابان است و یک خیابان مارپیچ از مقابل آن میگذرد. دورتادور خانه را یک دیوار سیمانی در بر گرفته و ساختمانش سر به آسمان میگذارد. در نیمهٔ دوم فیلم، زمانیکه یک طوفان سنگین شهر را در مینوردد، خانوادهٔ پارک روی یک مبل راحتی دراز کشیدهاند و به باران زیبا نگاه میکنند، در حالیکه خانوادهٔ کیم از پلههای خانهشان که داخش تا نیمه آب پر شده است پائین میروند و میکوشند تا محل زندگی خود را از غرق شدن در فاضلاب نجات دهند: نجاست بچهپولدارهایی که در بالاشهر زندگی میکنند و به پائینشهر سرازیر میشود تا زار و زندگی فقرا را به کثافت بکشد.
زمانیکه کیم کیوو با توصیهٔ دوستش، شروع میکند به کار کردن برای خانوادهٔ پارک، بونگ داستانی را در مقابل چشمان مخاطب بهتصویر میکشد که یک سؤال ساده دارد: چطور ممکن است عدهای تحت چنین شرایطی با هم زندگی کنند؟ اسم فیلم، بیانگر رابطهایست که هم نشان از همزیستی دارد و هم وضعیتی ترسناک و اعصابخردکن. «انگل»، در پی کشف واقعیتهای پنهان پشت چنین وضعیت نابهنجاریست. رابطههای انگلوار از اساس «نابرابر» هستند – مهاجم، مزاحم است اما نمیتواند بدون میزبان بهزندگی ادامه دهد – و معمولاً نامحسوس. زمانیکه کیوو و سپس خواهرش در خانوادهٔ پارک نفوذ میکنند، برای مخاطب افشا میشود که حاضرند بهخاطر منافع خودشان، علایق و منافع خانوادهٔ ثروتمند را نابود کنند. همزمان، خانوادهٔ پارک نیز مهربان و سادهلوح هستند که این بهنفع خانوادهٔ کیم است. پارکها بدون اتلاف وقت، در پی آن هستند که برتری خود را بر تازهواردها تحمیل کنند. کدام یک از این دو خانواده واقعا طمعکار است؟ وقتی در لوای سیستمی از عقاید پیرامون پول و قدرتش کار میکنیم، چهکسی را باید بهخاطر ایجاد محیطی که در آن چنین شکاف عمیقی میان مردم وجود دارد، سرزنش کرد؟
کاپیتالیسم و سرنوشت غمانگیز انگلها
در «انگل»، کاپیتالیسم بهعنوان قدرتی ماورایی بهتصویر کشیده میشود که قوهٔ محرکهٔ جنبهٔ ویرانگر داستان است و در سرتاسر فیلم این احساس بهمخاطب دست میدهد که همهچیز «اجتنابناپذیر» است؛ احساسی که خودش قوهٔ محرکهٔ بخش عمدهای از کمدی داستان است. مخاطب، با شوخیهای داستان همراه میشود و از آن لذت میبرد، غافل از اینکه این شوخیها در مورد خود اوست. واقعاً چقدر در مورد چیزهایی که زندگی در این دنیا را برای ما ممکن میکند، میدانیم؟ قدرتهای نامحسوسی که ما نمیبینیم یا درک نمیکنیم، تا چه حد در هل دادن ما به جلو مؤثرند؟
نیهیلیسمی که در کلام کی-تائک موج میزند، انعکاسی از نگرانیهای وسیعتریست که در کرهٔ جنوبی پیرامون همسایهها وجود دارد. این نیهیلیسم همچنین به یک واقعیت مهم اشاره میکند: در کره جنوبی با این رژیم که «ذهنیت خرچنگی» دارد، بیاندازه احمقانه است که روی آیندهٔ خودتان حساب کنید!
کیم کی-تائک [پدر خانوادهٔ کیم] وقتی بهخاطر وقوع آن سیل که قبلاً گفتیم، مجبور میشود در یک ورزشگاه شب را صبح کند، بهپسرش میگوید: «میدونی چه مدل نقشهای هیچوقت شکست نمیخوره؟ نقشهای که اصلاً وجود نداره! میدونی چرا؟ چون واسه زندگی نمیشه نقشه کشید… مهم نیست چه اتفاقی میفته. حتی اگه تمام کشور نابود بشه یا بفروشنش، هیچکی به هیچیش نیست. میفهمی؟» نیهیلیسمی که در کلام کی-تائک موج میزند، انعکاسی از نگرانیهای وسیعتریست که در کرهٔ جنوبی پیرامون همسایهها و احتمال آسیب رسیدن به انسان از طرف آن همسایهها وجود دارد. این نیهیلیسم همچنین به یک واقعیت مهم اشاره میکند: در کشور کره جنوبی با این رژیم که «ذهنیت خرچنگی»[۵] دارد، بیاندازه احمقانه است که روی آیندهٔ خودتان حساب کنید! در این رژیم، قدرتهایی وجود دارند که ورای درک و دانش ما هستند – کاپیتالیسم بهعنوان خدا – و سرنوشتی تاریک و حزنانگیز را برای ما رقم میزنند.
کاپیتالیسم با یک روش دیگر نیز درک ما از واقعیت را منحرف میکند. در اوایل فیلم متوجه میشویم که پارک دا-سونگ (پسر خانواده پارک) شبها کابوس میبیند و از یک ضربهٔ روحی بزرگ رنج میبرد. اتفاقی وحشتناک برای او رخ داده است که ما نمیدانیم، اما در ادامهٔ فیلم، آن اتفاق وحشتناک فاش میشود: او یک شبح دیده است. در یک سکانس که اتفاقی در گذشته را نشان میدهد، دا-سونگ پس از یک مهمانی تولد، در تاریکی شب از پلهها پائین میآید تا در مقابل درِ بازِ یخچال، باقیماندهٔ کیک را بخورد. ناگهان نگاهش به پلههایی میافتد که به زیرزمین ختم میشوند. از دلِ تاریکی، دو چشمِ زرد از نیمهٔ بالاییِ یک کلّهٔ رنگپریده و کچل، دزدکی اینطرف و آنطرف نگاه میکنند. دا-سونگ جیغ میزند و بهخاطر حملهٔ پنیک، تشنج میکند. مادرش وحشتزده از پلهها پائین میدود. یعنی بیننده فقط با نگاه واپسنگرانه و از طریق نگاه به گذشته است که متوجه اهمیت این اتفاق میشود. چیزی که دا-سونگ دید، واقعاً اتفاق افتاده بود، اگرچه کسی حرف او را باور نمیکرد: یک شبح، بله، اما نوع خاصی از شبح. این روح سرگردان، توسط یک سیستم اقتصادی به این وضع اسفناک گرفتار آمده و مانند هر روحی که در قفسِ یک «وجودِ جنایتکار» گیر افتاده است، یکسره بین مرگ و زندگی در حال رفت و آمد است.
در سکانس پایانی هنرمندانهٔ فیلم، تأثیر عاطفی یأسی را که از زیرِ نابرابری اقتصادی میجوشد، میبینیم. در حالیکه خانوادهٔ کیم درد میکشند تا واقعیت مادی خود را بهشکلی وارونه به دیگران نشان دهند، خانوادهٔ پارک سعی میکنند هرکسی که بهشکلی صحیح و مناسب در واقعیت مادی آنها مشارکت نمیکند را، از زندگی خود بیرون بیندازند. آقای پارک میگوید که کارمندانش چقدر «خوب» میدانند که هرگز نباید «از خط قرمز عبور کنند»؛ یعنی اینکه چطور حرف بزنند، چه بویی بدهند و چه ردّی پشتسرشان از خود بهجای بگذارند. آقای کیم با اخمی سرکوبشده جواب او را میدهد. در جریان فیلم، بونگ روی مادی بودنِ این دنیاهای چندقطبیشده تأکید میکند: پنجرهها باز گذاشته شدهاند تا گازهای سمیّ مخصوص دفع حشرات وارد خانهٔ کیمها شود، یک چاقو که پرزِ روی هلو را میتراشد، یک حشرهٔ گریزان که با انگشت از روی میز پرت میشود، و همان چندبارِ اندکی که یک کاراکتر دیگر به واقعیتِ پنهان پشت وضعیت آنها نیمنگاهی میاندازد، بهخاطر این است که نشانهای کوچک از آن واقعیت را دیده است.
[۱] Parasite
[۲] Bong Joon Ho
[۳] Okja (2017)
[۴] Snowpiercer (2013)
[۵] Crab Mentality یا crabs in the bucket یک طرز تفکر است که بهطور خلاصه میتوان آن را در یک جمله وصف کرد: «اگر من نمیتوانم آن را داشته باشم، دیگران هم نباید آن را داشته باشند». این استعاره به یک الگوی رفتاری در خرچنگها اشاره دارد. زمانیکه تعدادی خرچنگ در یک سطل به دام افتادهاند، اگرچه هریک به راحتی میتوانند فرار کنند، اما تلاشهایشان توسط دیگران تضعیف شده و این مسئله موجب تضعیف جمعی گروه خواهد شد.
۴ بهمن, ۱۳۹۸